Github: @EhsanShahbazii - Telegram: @ehsandevv
جنگ تن به تن با خود که تنم، تنِ اوست (قسمت اول)
برای حس بهتر ابتدا پست صوتی رو پخش کنید و آرام آرام متن رو بخونید :)
عاقبت آن شب، تصمیم گرفت که بگوید که چه در دل دارد. صبح آن روز، هزار روز گذشت. خاطراتش را به یاد آورد که بداند که چه در دل دارد. بنویسد تا مبادا کوچ کند از دفتر ذهن. آماده شد این تن تا برود به جنگ تن به تن. دو تن در یک تن بود و این جنگ، اسمش صلح. شمشیر از کلمه، زره ای از جمله، آماده بود این سرباز تا کُنَد خویش را پیروز میدان.
اشک یک لحظه گذر کرد و دل کند از چشم. مسیر ساخته از نم بر صورت، بازتابی از سیرت خود را در بر داشت. پرسید چه شد اشک از خانه گریخت؟
منطق پاسخ داد: اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد.
فهمید که تنها ماند. جلو رفت و گذر کرد از هر چه نباید. حال وقت است دل گوید سخن از دست خویش. خویش دید صحنه را،
گفت: اگر تنها شدم غم نیست، خاطر جمع باش ای دل! در این صحرای بی حاصل، روید خار و گُل از گِل.
دل بی تاب و طاقت گشت و برگشت به جای دل ولی همچون اشک، گذر کرد و برفت...
دید او را، دید آن تنِ جدا بافته شده از خود را. دید که قوی و کامل، پا به میدان گذاشته. در دلش تردید افتاد مبادا برود. خون خود را در این جنگ، هدر بدهد.
بپرسید از کمانداران ابرویش چرا باید، به قصد کشتن یک نیمه جان صد لشکر آوردن؟
نیامد جوابی و نشنید سخنی. نگاهی به جلو انداخت و شروع کرد به حمله. شمشیر از بوسه، زره ای از آغوش. آمد که بجنگد ولی، صبح شد.
از خواب پرید. اندکی ترسید و ایستاد. میدان جنگ؟ شمشیر؟ زره ام کجاست؟ آن یار کجاست؟ لشکر ابروانش که تن خویش را هدف تیر کمانش کرده بودم کجاست؟ فهمید که خواب بود. همه اش خواب. لبخندی از غم زد. افتاد از تخت بیرون. لباسی پوشید و
رفت و با خود گفت، باز خواهد گشت ...
قسمت اول از دریچه بُعد دوم خودم که می سازد جهانش را با ریتم کلمات. شاید مرا همراه اعداد دیده باشید، اما یک جان هم در بطن کلمات دارم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه :)
🎥پیام بازرگانی: قاب تصویر پس زمینه چقدر خوشگل تر میشه وقتی تو هستی توش ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین بازمانده از خاطرات، آخرین دار و ندار (قسمت دوم)
مطلبی دیگر در همین موضوع
داستانک"فاصله!"
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
طرز استفاده از مایکروفر ال جی + 8 نکته مهم