یک علاقه مند به داستان و نوشتن.اینجا راجع به کتابها و فیلمها بحث میکنیم: https://t.me/books_films_talk. دانشجوی ارشد هوش مصنوعی در شریف
اپلای یا ماندن؟ انتخاب بین بد و بدتر
اگر وارد عرصه تحصیلات تکمیلی در کشور عزیزمان شده باشید و تلاش کرده باشید در این درخت بیبنیاد و بیریشه(مقاطع ارشد و دکتری) سلوک کنید و به شاخههای بالای درخت برسید و در آنجا که به سبب بیریشهگی، لرزانترین مکان درخت است، ساکن شوید، احتمالا میوههای خشک و نامرغوب درخت آکادمی ایران را دیدهاید. در واقع خودتان هم میوهای هستید رو به خشکیدن. بعد از خشکشدنتان البته قرار است تبدیل بشوید به شاخهی دیگری بر این درخت بیپایه که قرار است میوههای خشک جدیدی را تولید بکند.
ممکن است حس کرده باشید که چهقدر همهچی بالای درخت پوچ است. چهقدر همهچی دور است و البته چهقدر بیخاصیت. ممکن است حس کرده باشید که دنیای بالای درخت دانشگاه، به حدی انتزاعی است که حل کردن مسائل آنجا، کم خاصیتتر از حل مساله در جهان ارباب حلقهها در دنیای تالکین است. ممکن است حس کرده باشید که این پروسه ایراد دارد. احتمالا مزهاش را چشیدید که به زور و به تلاشی واهی دارند درخت بیریشه را سرپا نگه میدارند. چشیدید و دیدید آدمهایی را که هرروز سیبزمینیتر از دیروز شدهاند. آدمهایی که سرهایشان پایین است و رویا در سرشان برای زندهماندن به مهاجرت نیاز دارد. دیدهاید دانشجویان دکتری را. دیدهاید سالبالاییهای یخزدهتر از خودتان را. دیدید مردهها را. انگار که رفتن به دانشگاه، رفتن به دنیای مردگان متحرک(سریال Walking Dead) است. احتمالا پرسیدید از بعضی که خاصیت تزشان چیست. شاید دیدهاید که ذوقی برای تعریف موضوع تزشان ندارند. شاید شنیدهاید صدای بیرونقشان را موقع صحبت کردن با آدمها. صدایی که دیگر انگیزه، تلاش و عزمی برای موضوع صحبت ندارد. شاید پرسیدهاید که ثمرات تزهای قبلی چه شد؟ شاید توقع ندارید از کارهای آکادمیک که 100درصد موفق باشند. اما 10 درصد چطور؟ این درصد را توقع دارید؟ احتمالا توقع ندارید که موضوعات عام و نیازهای عمده را رها کنیم و به نیازهای جزئی و بیربط بپردازیم. شاید هم توقع داشته باشید که وقتی میخواهیم درختی ایجاد شود، ابتدا ریشهاش را در خاک بکاریم و صبر و تقلا کنیم تا آن ریشه توسعه یابد و از پس آن تنهی درخت محکم شود. شاید توقع نداشته باشید که برای ایجاد درخت، از یک سری تنه و شاخه قرضی بدون ریشه استفاده کنیم و زورکی آن را سرپا نگه داریم. احتمالا به اینها فکر کرده باشیم. احتمالا فهمیده باشیم که این سیستم از اساس بیتوجه به نیازهای ریشه است. حالا و با این حال، تکلیف دانشجوی تحصیلات تکمیلی چه میشود؟ دانشجویی که دیگر حوصله همورک نوشتن ندارد و از او چنین توقعی دارند. دانشجویی که دیگر حوصله هیچچیز را ندارد. دانشجویی که دارد به مرده متحرک شبیه میشود. کسی که تا چندی پیش البته که این شکلی نبود.
این مردگان متحرک ادامه میدهند به 2 مسیر احتمالی. مسیر ادامه دکتری در ایران و ادامه دادن کابوس مردن تدریجی، به این امید که با کسب کرسی هیئت علمی، سِرُم زندگی به آنها تزریق شود و از میوه خشکشدهای بر شاخهی خشک درخت به شاخه خشک دیگری در درخت تبدیل بشوند یا ادامه تحصیل در خارج از کشور برای کسب حداقل معاش زندگی و حلکردن مسائلی که یکجایی در دنیا به درد میخورد و ریشه دارد. کابوس مسیر اول توصیف شد اما چرا ادعا میکنم مسیر دوم نیز مسیر چندان مناسبی نیست؟ غیر از مسائلی مانند سختی مهاجرت، غربت مهاجر بودن و دوری از خانواده و فرهنگی که در آن رشد کردی و بخشی از هویت تو شده، میخواهم به مساله دیگری اشاره کنم.
این 2 مسیر، مسیرهایی شدند برای همه آدمها. مشکل اساسی این جستار دقیقا با همین محدودیت است. برای نخبگان ما الزام شده که تحصیل در مقطع دکتری، یک واجب موکد است. فرض کن یک آدمی که رتبه خوبی در کنکور داشته و تحصیلات خوبی داشته، بخواهد تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی یا ارشد متوقف کند. خب این واقعا از او توقع نمیرود. چه معنی دارد اصلا؟ چرا باید کسی که پتانسیل اطلاق واژه منحوس «نخبه» را دارد با رها کردن تحصیلات سر از جای دیگری دربیاورد؟ اصلا دقت کردهاید که همین واژه نحس در واقع یک معنی دیگر هم میدهد؟ این که «طرف دکتری نخواند رفتاری ناهنجار است» یک معنی دیگر میدهد؟ ما به آن کسی که در تحصیلات موفق است و خردهتوانی در حل معادلات و تئوریجات و پروژههای پژوهشی دارد میگوییم «نخبه»؛ چون قبول نداریم که او بتواند کار درست و درمانی پیدا کند یا گاهی حتی از عهده خودش بربیاید یا مثل بقیه آدمها بتواند یک کار «معمولی» جفت و جور کند. در واقع شاید فکر میکنیم که واقعا جز «دکتر» شدن طرف کار دیگری بلد نیست. البته مساله اصلی، این هم نیست.
مساله اینجا ایجاد میشود که آدم دانشگاهی باورش میشود که راه دیگری ندارد. باورش میشود که بین بد و بدتر باید انتخاب کند. باورش میشود که جز آن انتخاب «بد» که مهاجرت باشد، انتخاب دیگری ندارد. خب بعدش چه میشود؟ بعدش طرف قصه ما، میرود و تحصیلش را تمام میکند. که چه؟ بعدش میفهمد. «دکتر» میشود اما تا زمانی که بتواند کرسی هیئت علمی را به دست بیاورد، فرصتی دارد برای فکر کردن. فرصتی برای شکست خوردن. تازه بعد از دکتری متوجه میشود که بحرانی که قبلا بقیه با پایان دیپلم یا کارشناسی در 18 یا 22 سالگی با آن مواجه میشوند، حالا در 30 یا 32 سالگی با او مواجه میشود. بحرانی که او نمیداند باید با آن چه کند. بحرانی که به غالب آدمهایی که از سر ناچاری رو به «دکتر شدن» آوردند رو میآورد. فرد قصه ما، حالا 10 سال کمتر از همسنهایش عمر دارد. چراکه در مسیر باطلی که جامعه پیش رویش گذاشته قدم گذاشته و ادامه داده و ادامه داده چون چاره دیگری نداشته. حالا با این مواجه میشود که همه اینها که چه؟ او دیرتر با بحران مواجه میشود و عقب است از دیگران. یک مسیر شخصی را برای خود انتخاب نکرده. یک دغدغه شخصی نداشته و دیر با این ماجرا مواجه میشود. او در الگومسیر جامعه حرکت کرده و پیش رفته و حالا به این نتیجه میرسد که چه.
نه! آدمها به این 2 انتخاب محدود نیستند. آدمها میتوانند مسیر را خودشان انتخاب کنند. بروند و کشف کنند که چه دغدغهای آنها را از حالت پایدار به حالت برانگیخته میرساند. میشود دغدغه شخصی داشت؛ نه اینکه در اثر تحمیل و تزریق مسیری، آن را پی گرفت. «دکتری» که از سر ناچاری باشد، غلط است. میفهمم که غلطی است که شاید برای خیلیها «بهترین بدِ ممکن» باشد اما تمام امیدم این است که تحصیل دغدغه آدمیزاد باشد نه پیروی از یک الگومسیر کهنه.
در این جستار سعی نداشتم که این مسیرها را کاملا باطل بدانم. امیدوارم حتی اگر قرار است بین «بد و بدتر» انتخاب کنیم، آگاهانه باشد و امیدوارم که روزی انتخابمان بین «خوب و خوبتر» باشد و ساختار دانشگاهیمان درختی مستحکم و ریشهدار شود و تحصیلات به آزادانه فکرکردنمان بیفزاید.
ممنون که تا اینجای این متن را خواندید.
از کامنتها، انتقادات کوبنده، سازنده و ... بسیار استقبال میشود!
این هم متن قبلی بنده در ویرگول:
با تشکر از توجه شما
مطلبی دیگر در همین موضوع
بالاخره برویم دانشگاه یا خیر؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
زلزله نقطهی دگرگونی حافظهی جمعی ما بود
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان خاله مهربانو و داماد جدید خانواده، «پیمان»!