از نوزادی تا مرگ

از نوزادی تا مرگ

چشمانم که باز شد، نوزادی را دیدم شبیه خودم. کوچک، بی‌پناه، اما با نگاهی که انگار نیمه‌ای از وجودم را در خود داشت. از همان لحظه، چیزی میان ما پیوند خورد؛ چیزی فراتر از کودکانه‌های آن روزها.

با هم قد کشیدیم. در بازی‌ها، بارها زن و شوهر شدیم، بی‌آنکه بدانیم روزی حقیقت این بازی سرنوشت ما خواهد شد. خندیدیم، گریستیم، دویدیم، کنار هم نشستیم و با تمام بچگی‌مان نیمه‌های هم بودیم.

اما زمان بی‌رحم است. سال‌ها گذشت و غرور، فاصله‌ای میانمان کشید. من بزرگ شدم، او هم بزرگ شد. دیگر نگاهش مثل قبل نبود؛ گویی میانمان دیواری شیشه‌ای کشیده بودند. من پشت دیوار، دستم را به سویش دراز می‌کردم، اما او نمی‌دید.

با این حال، در اعماق قلبم می‌دانستم هیچ جدایی برای ما نوشته نشده. هرچند قصه‌هایم پر از نرسیدن بود، اما سرنوشت ما چیزی دیگر رقم زده بود.

و امروز، روز زیستن است. روزی که در برابر آینه، لباسی سفید بر تن دارم و او، با همان نگاه آشنا، در لباس دامادی مقابلم ایستاده است. لحظه‌ای که همه اطرافمان شادی می‌کنند، اما شادی واقعی در دل‌های ماست؛ جایی که بند بند وجودمان به نام هم گره خورده است.

این یک قصه نیست، این یادگاری است؛ یادگاری از دختری و پسری که از نوزادی تا مرگ، راهی مشترک داشتند.

روی قبرمان بنویسید:
از نوزادی تا مرگ، کنار هم.