آقای الف شما مُرده‌اید

در اوایل آن زمان‌هایی که نمی‌خواهم بگویم کِی . شما مثل همیشه پر از غرور و لبخند آن کت و شلوار قشنگتان که دل دختران دور و نزدیک و غریب و آشنا را می‌برد را می‌پوشید و به عروسی یکی از فامیل‌هایتان می‌روید . مدتی نمی گذرد که چشمتان به دختری زیبارو می‌افتد و از آنجایی که عاشقی انسان را خبر نمی‌کند و بی‌وقت می‌آید و برتمام خوش خیالی‌هایمان پوزخند می‌زند شما نیز نمی‌دانم چرا اما عاشق شدید و حق است که می‌گویند که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی‌.

آن دختر نیز دست رد نمی‌زند زمانی که به خواستگاری‌اش می‌آیید ‌. و می‌گوید: آن روز دیدمش چه نجیب و چه آقا بود! و شما نیز از خیال نجیب و آقا بودنتان که از لب‌های شکرین یار گفته شده در پوست نمی‌گنجید . مثل هر عاشقی لباب از شعف و سرورید . خدا را شکر می‌کنید .

روزگار می‌گذرد . مدتی برای کار به آلمان می‌روید و موقع برگشت چمدانی از عشق او پر کرده و می‌آیید. گویی که در هر ثانیه‌ی غربت یادِ معشوق و خرید هر کوچک و بزرگ چیزی‌ برای اوست که التیام دلتنگی‌ست؛ نه؟

معشوق ظریف و زیبای شما نیز به استقبالتان می‌آید . کادوها را می‌دهید و شاید خود نیز باور نکنید اما او تا دهه‌ها بعد تک تک آن اقلام را در ذهن و یادش ثبت می‌کند .

عقد را برپا می‌کنند . وعده‌ی جشن عروسی نیز برپاست . تنها دودلید که کدام لباس برازنده‌ی عروستان است ؟ آنی که از آلمان باید سفارشش دهید یا آنی که پدرتان از شیراز با کلی تشریفات تهیه‌اش کرده؟ بوی فرنگ یا که عطر ایران و هنرِ ایرانی؟ مهم نیست . حقیقتا هیچ چیز جز بودن معشوق اهمیتی ندارد ‌. خوشحالید . خوشحالید و همین کافی‌ست . می‌شوید زوج محبوب تمام دوست و فامیل . همه از اینکه چقدر بهم می‌آیید سخن می‌گویند و شما قند در دلتان آب می‌‌شود وقتی کنار دخترک دوست داشتنی‌تان می‌ایستید و نوای رسیدن یک زندگی را از دوردورها می‌شنوید . همه چیز دارد خوب پیش می‌رود . همه چیز بر وفق مراد است . یار در کنارتان است . در کارتان موفقیت کسب کرده‌اید . زندگی به کامتان شیرین و دلپذیر است . واقعا یک انسان چه چیز دیگری باید از خدایش بخواهد؟ وقتی که همه چیز در کامل‌ترین نسخه‌ی خود می‌درخشد!

جهان اما گویی طور دیگری فکر می‌کرد ." ای دلخوشان بیچاره!" قلمش را برمیدارد و طور دیگر نقاشیِ سرنوشت را رقم می‌زند . چه حیف و تلخ که طرح هایش پر رنگ و لعاب و رنگ‌هایش جاندار نیستند . همه چیز عوض می‌شود . نمی‌دانید چرا . همه چیز مبهم است . گویی خدا تا اوج می‌بردتان و اما یکدفعه از بالای قله پرتتان می‌کند به سوی پست‌‌ترین زمین‌ها . انگار که درد سقوط را احساس نمی‌کنید و تنها قلبتان است که از این حس رهاشدگی خرد شده است: یار بی دلیل ترکتان می‌کند . در آن خانه‌ی لعنتی می‌ایستد و می‌گوید: دیگر نمیخواهمت .

"آخر چرا؟ برای چه؟دلیلش چیست؟" این‌ها سوالاتی بود که بارها از او پرسیدید و او جوابی نداد . چه بگویم که من هم نمی‌دانم مثل شما! راستش را بخواهید او هم نمی‌داند!

نمی‌توانستید باور کنید . نمی‌خواستید . نمی‌خواستید ببینید که تمام آن رویاهایی که خواب و خیالتان را ربوده بود حالا همه‌اش به همین راحتی و بی‌معنایی هیچ و پوچ می‌شود! "آه از ما که معشوق را بی‌دلیل عاشق شدیم و او بی‌دلیل ترک ما‌ گفت!" نگاهی به خودتان می‌اندازید . اصلا چقدر دلایل کم‌اند . انگار هیچ کداممان هیچ چیز در برمان نیست . همه پر از چرا و عاری از زیراییم .

نپذیرفتید . " مگر کشک است؟ کسی را وعده‌ی عشق و وصال بدهیم و روزی بی‌دلیل، بی‌هیچ تامل راهمان را بکشیم و برویم؟ نه آقاجان! من طلاق نمی‌‌دهم! نمی‌گذارم همه چیز انقدر مضحک، حیف و تمام شود! بیا به خودمان وقت بدهیم .من دوستت دارم! من اجازه‌ی این اتفاق را نمی‌دهم . آخر تو را چه شده؟ ما برای چه به این روز افتادیم؟ اصلا یک کلام من زنم را دوست دارم!"

فایده‌‌ای ندارد. به راستی چرا انقدر معشوق‌ها بی‌رحم می‌شوند؟ چرا انسان تا می‌فهمد دلی در بند او به زانو در افتاده جسارت زیر پا گذاشتنش بیشتر می‌شود؟ آه از آدمیزاد! دخترکِ قصه‌ زیر بار نمی‌رود . هر چه اصرارها بیشتر می‌شود بیشتر مصمم می‌شور تا همه چیز را رها کند . نامادری‌اش هم که با او دعوا می‌کند نیز بر این لجبازی می‌افزاید و در کنارش دانه‌ی نفرتی نیز نسبت به پسر در دل می‌کارد . بی‌آنکه لحظه‌ای بایستد و از خود بپرسد: چرا؟

دو سال می‌گذرد . شما همچنان در گیر و دارید . جانِ خویش را در پی‌ خواستن دختر فرسوده و درمانده کرده اید . همه متعجب از اراده‌ی این زوج عجیب و پر هیاهو مانده‌اند . از پسر که از عشق خود دست برنمی‌دارد و از دختر که از نفرتش! امروز می‌خواهید غمگین نباشید ، میخواهید امیدوار باشید، با لحنی لباب از معصومیت گفتید: "نمی‌شود که نباشی! من به همکارانم هیچ نگفته‌ام ها! چیزی نشده که بخواهم چیزی بگویم . همه چیز درست می‌شود . حتی به‌شان گفتم ازدواج کردیم و دو بچه داریم . دوتا بس است نه؟" نگاهی به چهره‌ی سرد دختر می‌اندازید . از دیوانگی خود آهی کشیدید ." لیلی‌ام بی‌رحمانه می‌تازد بر این مجنونِ آواره! خدایا! تو نجاتم ده!"

چهارسال می‌گذرد . چهار سال "چرا" . در آیینه به خودتان نگاه می‌کنید . دیگر خود را نمی‌شناسید . من کیستم؟ کیستم جز یک تکه‌ی ویران و معلق در زمین و زمان؟ کیستم جز عشقی که سرآپا عقل و هوش و جانم گرفته؟ لعنت به من! لعنت به عشق! چند روز پیش در آن خانه به پدرش برای هزارمین بار می‌گفتید که می‌خواهیدش و پدر اما شرمنده گفت: نمی‌خواهدت. یاد روز اول شنیدن این جمله افتادید . از پا در آمدید . یا به بیانی درست‌تر: بالاخره از پا در آمدید! بغض چهارساله‌تان شکست و شانه‌های پهناورتان به لرزه در آمد . پدر بعد از رفتنتان بغض‌آلود به دختر گفت : صدای شکستن بغضش مثل توپ صدا داد! و دختر اما چیزی احساس نمی‌کرد . انگار درونش چیزی فرو ریخته بود . چیزی که چهار سال کوشش نیز نتوانسته بود آن را از نو بنا سازد .

آخرین روز دیدار است . روز جدایی . دیدار تا به قیامت! چند امضا پای آن برگه‌های کوفتی ، بیهوده‌گویی‌های مسئول دفتر اسناد ، سکوتی نفرت‌انگیز و تلخ . از دفتر بیرون می‌روید . قبل از آنکه راهتان تا به ابد جدا شود گفتید: هیچ وقت نمی‌بخشمت .

نمیخواستید به خالیِ درون نگاه دختر هنگام ادای این کلمات فکر کنید . دیگر نمیخواستید به هیچ‌چیز بیاندیشید . دیگر برای توصیف احساسات وقت نبود . گویی واژگان ته کشیده و جملات تمام شده بودند . قصه نیز . تمام مسیر تنها به خدایی اندیشیدید که جایی در آن بالا بالاها صدای نعره‌های ترک‌های قلبتان را شنیده بود و تنها در سکوت به چشمان خیستان نگاه می‌کرد . لابد قسمت است!

همه می‌گفتند حیف شدند! خاله زنک‌ها در گوش هم می نواختند: لابد چشمشان زندند! اصلا خدا را چه دیدی شاید برایشان دعایی چیزی کرده بودند! زیادی زیبا بودند! دختر پسر بیچاره! روشنفکرترها نیز در بین خودشان می‌گفتند: لابد تفاهم نداشته‌اند. و سعی می‌کردند این بحث پر از حیف و اما و اگر را زودتر تمام و فراموش کنند!

مدتی بعد از طلاقتان به اجبار خانواده با دختری دیگر آشنا شدید . برایتان دیگر اهمیتی نداشت که او را دوست دارید یا نه چون عشق برایتان چیزی جز ناکامی به بار نیاورده بود . او نیز دختر خوبی بود . اما چند سالی بیش نگذشت که با همسرتان که به تازگی با او ازدواج کرده بودید تصادف کردید . همسرتان زنده ماند و شما رفتید . اینبار شما رفتید و همه را ترک کردید . حتی دخترکی را که در خلوتی دور از نگاه خمشگین همسر نامهربانش برایتان اشک می‌ریخت .

دخترکی که هنوز هم نمی‌داند:

چرا؟

دفترم را می‌بندم و می‌گویم: عذرم را بپذیرید که زیاده گویی‌هایم فراوان و متن طولانی بود! خسته‌تان که نکردم؟

لبخند می‌زنید: نه! راستش را بخواهی کمی ذهنم درگیر کلمات و جملات آخرت شد . آخرش را خوب نفهمیدم . او بعد از جدایی نیز غمگین است. نمی‌خواهم اینطور باشد . اصلا نمی‌شود آخرش ما به همدیگر برسیم؟

نه! متاسفم . همانطور که عرض کردم: آقای الف شما مرده‌اید!

مرده‌ام؟

بله.

چه جالب!