بعد می‌ریم می‌خوریم پپرونی*...

منبع تصویر گرافیکی: اول پرداخت
منبع تصویر گرافیکی: اول پرداخت

داستان فریلنسر بودن من، بر می گردد به همان سال‌ها که دانشجو بودم. من اولین «دانشگاه آزادی» کل خاندان بودم و خوب، آن روزها هم مثل این روزها نبود که دانشگاه آزاد رفتن هم مثل بقیه دانشگاه‌ها یک چیز عادی باشد. افت کلاس داشت و معنیش این بود که در تمام دوران تحصیل دبیرستان، آدم علافی بوده‌ای که با وجود اینکه در یک مدرسه خوب درس خوانده‌ای، عاقبت دانشگاه آزادی شده‌ای.

خلاصه که از همان روز اول با خودم عهد کردم که در تمام این سال‌های تحصیل خرج خودم را خودم در بیاورم و [جسارت نباشد] من دیگر مثل بقیه دانشگاه آزادی‌ها که به نظر می‌رسید آدم‌های علاف و بدردنخوری باشند، علاف و بدردنخور نباشم. این بود که تصمیم گرفتم تن به کار بدهم و کار کنم تا شهریه دانشگاه را کم‌کمک جور کنم. آن‌جوری که من بودم، برای گرفتن هر هزار تومان شهریه ثابت دانشگاه از پدرم حسابی حس شرم و بدبختی داشتم. آخر چرا باید من هم اسیر این دیو هفت‌سر شوم؟

خلاصه که تن به کار ترجمه دادم. زبان انگلیسیم بد نبود و رشته‌ام هم برق الکترونیک بود. حالا که این‌ها را دارم برایتان می نویسم،دارم هرکدام از آن‌ها را از بین هزاران تن خاطره‌ی به ریسایکل بین سپرده شده بیرون می‌کشم و خدا می‌داند که چقدرش آن چیزی که واقعا بوده نباشد.این است که اگر جاهایی از خاطره‌هایم بادکرده یا فرورفتگی دارد به بزرگواری خودتان ببخشید. صاف کردن این کاغذها و تایپ کردن محتویاتش، خودش یک فریلنسر ترو فرز می‌خواهد که وقتی بگذارد و همه چیز را مرتب و آنگونه که هست، روایت کند. راستش را بخواهید، من دیگر آدم این کار نیستم.

دم میدان اطلسی یزد، یک تایپ وتکثیر بودکه اغلب اوقات کارهای کپی ام را به او می‌سپردم. آن‌روزها هنوز خودم هم کامپیوتر نداشتم و هنوز هم باب نشده بود که اگر می‌خواهید از ننه تان هم قهر کنید، قهرنامه را تایپ کنید و برایش بفرستید. ما آدم‌های با خودکار نوشتن روی کاغذ خط دار بودیم. روزی به بهانه‌ی کار کپی رفتم و آخر کار گفتم: «آقای سعید نیا اگر ترجمه هم داشتید من هستم». البته که قیمتم را هم پرسید و من هم که نمی‌دانستم، گفتم هرچه که کرمتان است!

اولین کار ترجمه‌ام را همین طور الکی الکی گرفتم و آمدم بیرون. یک دیکشنری حیّم قدیمی داشتم که مال دوران تحصیل پدر بود و البته یک آکسفورد المنتری آبی جیبی. اولین متنی که ترجمه کردم، متن کاتالوگ یک دستگاه صنعتی بود که با بدبختی ترجمه کردم و بعد از یک بار چرک نویس کردن، دوباره پاک نویس کردم و بردم تحویل دادم. انگار فاتح شده بودم. انگار دنیا را گرفته بودم. کل پولی که به‌دست آوردم حدود 1200 تومان بود. تازه نه همان روزی که کار را تحویل دادم! حدود یک هفته بعد بود که آقای سعیدنیا با خانه تماس گرفت و گفت ترجمه جدیدی دارد و البته «بیا که پول ترجمه قبلی را هم بدهم.»

یادم نیست با پول اولین ترجمه‌ام چه کار کردم. فقط یادم است که برای خودم هیچ چیزی بعنوان جایزه نخریدم و خودم را هم تشویق نکردم که چه خوبی و چه کار بزرگی... منظورم همین جملات انگیزشی است که حالا، برای هر کار کوچکی به آدم می‌گویند و می‌گویند باید روحیه بگیری تا بتوانی موفقیت بعدی را کسب کنی. باور کنید یا نه، طی تمام این سا‌‌ل‌ها با پول هیچ کدام از تجربه‌های فریلنسری‌ام تا به امروز، برای خودم هیچ نخریده‌ام... حتی خودم را به یک پپرونی هم مهمان نکرده‌ام!

آن سال از قِبَل ترجمه، پول یک ترم از دانشگاه را خودم دادم. یا نمی‌دانم! شاید خرج پول توجیبی یک ترم دانشگاه رفتنم را. فقط یادم است که دایی کوچکم وقتی که دید ترجمه می‌کنم، گفت «مادرت هم مثل تو پول جمع‌کن بود. ما هروقت که پول کم می‌آوردیم از او قرض می‌کردیم و بعدش هم پس نمی‌دادیم.» همان‌جا بود که فهمیدم عاقبت خوشی انتظارم را نمی‌کشد.

آن سال‌ها همه به ترجمه گذشت. روزهایی که غمگین بودم، روزهایی که شاد بودم و روزهایی که عاشق شده‌بودم یا حتی روزهایی که روزنامه چاپ می‌کردیم و حتی وقتی برای روزنامه خاتم یزد می‌نوشتم، کنار همه‌‍ی آن کارها، ترجمه هم می‌کردم. کم‌کم پدر یک پنتیوم تری با یک مانیتور 17 اینچ و دو تا اسپیکر تخم‌مرغی خرید و من هم از یک جایی به بعد، کارهایم را تایپ می‌کردم.

من از آن آدم‌ها هستم که هرکاری را باید تا آخرش بروم. چند سال بعد، خودم یک دفتر فنی داشتم و چند مترجم. هیچ‌چیز عوض نشده بود. فقط تعداد صیدها بیشتر شده‌بود و من فهمیده بودم که روبروی دانشگاه یزد، جایی است که می‌توانی پول خوبی به جیب بزنی.

رویم سیاه که از یک جایی به بعد، کار ترجمه پایان‌نامه های دانشجویی هم می‌گرفتم و از یک جایی به بعد که یاد گرفتم سرچ کنم، خودم متن‌های فارسی و انگلیسی را ترکیب می‌کردم و یک بار می‌کردمشان پایان‌نامه و یک بار هم به عنوان پروژه دانشجویی می‌فروختم. اصلا از همان‌جا بود که به سرم زد یک دفتر فنی بزنم. البته که به عنوان یک فریلنسر، حتی آن‌روزی که رفتم قرارداد دفتر فنی را ببندم، پولی در جیب نداشتم و همه‌اش را قسطی و چکی درست کردم. حالا آن وسط از کسی هم پول قرض‌کردم که سودش را بدهم و البته که همان سود، کاری کرد که سال‌ها بعد آن کار را رها کنم و بروم پی زندگی‌ای دیگر...

الغرض که آن روزها هیچ‌کس به ما فریلنسر نمی‌گفت. همه یا به چشم یک بچه سخت‌کوش به ما نگاه می‌کردند یا آدم‌هایی که مجبورند کار هم بکنند و درس هم بخوانند. و البته که من هم آدم سرکشی بودم. همانطور که حالا شاید همه فریلنسرها هستند.

سال 87 بود که از دنیای کار دفتری هم خداحافظی کردم و سر یک سرکشی، شتر را با بارش گذاشتم و آمدم تهران. مهاجرتم به تهران دوباره همراه‌شد با ترجمه. کاری که همه جا بلد بودم و نیاز به هیچ ابزاری نداشت. باز هم ترجمه کردم و بعدتر که جایی مشغول شدم هم از این هنرم استفاده کردم.

روزهای انتخابات که گذشت و سربازیم هم که ناتمام ماند، دوباره بیکار بودم و این بار پونیشا را کشف کرده بودم. یادم نیست سال چند بود. ثبت‌نام کردم و فکر کنم چند پروژه‌ای هم گرفتم. و البته سایت ایران ترنسنت هم بود که ترجمه می‌گرفت و پول خوبی نمی‌داد. اما خیالت راحت بود که کار هست. خلاصه که تا دوباره کار و باری پیدا کنم، باز هم ترجمه می‌کردم و اینبار دیگر واقعا اسممان شده بود فریلنسر. فریلنسری که هنوز سرکشی بارزترین خصوصیتش بود. هنوز هم ایمیل‌های پروژه‌های پونیشا برایم می‌آید و ایران ترنسنت هم گاهی پیامکی می‌زند

حقیقتش را بخواهید، من هم مثل خیلی از فریلنسرها، تمام این سالها آدم خوشقولی نبودم. گمان می‌کنم نسل ما فریلنسرها، از نسل همان پیکی است که نوشداروی سهراب را از کاووس گرفت و تا آمد به رستم برسد، سهراب جان داده بود. حتی استاد بنان برایمان خوانده که نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی! می‌دانم! می‌دانم! بنان فقط خواننده اش بوده. حالا شما به من فریلنسر سخت نگیرید. دنیا به ته نمی رسد حتی اگر اسم خواننده‌اش را هم اشتباه گفته‌باشم...

دلیل این بدقولی‌ها فکر کنم، در دورباطلی است که همه‌ی ما با نوشدارو و مرگ می‌زنیم.اگر رستم زودتر رفته بود، کاووس هم شاید زودتر سرعقل آمده‌بود و آن پیک را زودتر فرستاده‌بود و اگر آن پیک زودتر رسیده‌بود،شاید سهراب نمرده‌بود. رستم دیر رفت، کاووس لج کرد، پیک دیر راه افتاد و نوشدارو بعد از چهلم سهراب رسید. می‌بینید؟ فقط کافی بود رستم قبل از خط خطی کردن نازک آرای تن گل پسرش، با خودش دو دو تا چارتا می‌کرد که حالا لازم نیست هر دشمنی را هم کاردی کنم! بگذار این نوجوان تازه سبیل درآورده لغزش را بخواند و برود...

حالا شما بیایید همه تقصیرها را گردن ما فریلنسرها مخصوصا مترجم‌هایمان بیندازید...

القصه، بعدتر از آن روزها که گفتم ازدواج کردم و برای اینکه خرج زندگی دربیاید، باز هم کتاب ترجمه می‌کردم و «اینستراکشن» می‌نوشتم. گاهی هم «اینتروداکشن» این مقاله را به «ریزالتز» مقاله دیگری می‌چسباندم و می‌شد یک کار جدید... می‌بینید؟ این کارها فقط مال امروز نیست! ما خودمان قبل از شما قیچی‌مذگان داشته‌ایم. از یک جایی به بعد، فقط ترجمه نمی‌کردم. آن وسطها، از متن‌های انگلیسی مختلفی که خوانده‌بودم، خرده علمی هم برای خودم به هم زدم و چند جایی هم صاحب‌نظر شدم و مشورت دادم، با تجربه اداره یک دفتر فنی، بازاریاب پاره وقت و مدیر پروژه شدم و از فلان کتاب انگلیسی «کوتی» آوردم و از فلان نویسنده مثالی زدم و چند جایی هم نوشتم. یاد گرفتم پروپوزال بنویسم و پیشنهاد بدهم و کار کشید به اینجایی که الان هستم.

حالا که این قصه ها را برای شما سر هم می‌کنم، گاهی به سرم می‌زند دوباره شروع کنم به ترجمیدن و این‌بار برای خودم کاری کنم. حتی چند وقت پیش که از کار قبلی‌ام بیرون آمدم، دو سه ماهی را خواستم فریلنس زندگی کنم اما دیدم نه! من دیگر آدم سرکش آن روزها نیستم...[جسارت نباشد] حالا دیگر برای خودم کسی شده‌ام...

اما درستش این است که من دوباره برگردم و برای خودم کار کنم. درست است که به قول یحیا دوستم، «غم نان اگر بگذارد...» اما خدایی از جایی به بعد، یا شاید هم از جایی به قبل، دوست‌داری آدم خودت باشی. با هرکسی که دلت می‌خواهد کار کنی و هرچه که دلت می‌خواهد بخوانی. گمان می‌کنم زندگی فریلنسری‌ام هدف‌مندتر بود. قاعده و قانون‌هایش از جنس من بود و کس دیگری حاکم این زندگی نبود. چه می‌شود کرد؟ انگار عادت کرده‌ایم که همیشه دنبال چیزی که وجود ندارد بدویم. آخر انسانیم!

این روزها، خودم درگیر پروژه‌ای شده‌ام برای فریلنسرهای حوزه محتوا. دارم جان می‌دهم که یک قرارداد تر و تمیز برای کار با فریلنسرها تدوین کنیم. قراردادی که سختی کارشان را کمتر کند. یک حد و حدودی داشته‌باشد. به قول امروزی‌ها، «اس ال ای» داشته‌باشد و حق آدم‌ها در آن خورده نشود. همین چند شب پیش بود که دوباره خواب می‌دیدم دارم ترجمه می‌کنم. به خودم گفتم انگار دوباره داری به همان 18 نوزده سال پیش بر می‌گردی. ببین! ببین! حساب خودت را با هرچه که صاف نکنی، زمین می‌چرخد و می‌چرخد تا دوباره به آن برسی...

حالا، انگار دوباره باید در هوای فریلنسرها نفس بکشم

*بخشی از ترانه ای کار گروه بمرانی