قبلا یه جایی بود به نام سرزمین عجایب که توش از خودم محافظت میکردم... حالا تا حدی وضعم خوب هست که بتونم پا به دنیای واقعیتها بزارم و حرف بزنم!
بازگشت...
از دور میبینم که به درخت تکیه داده است. آهسته به کنارش میخزم و عین یک بچه گربه، جایم را در آغوشش پیدا میکنم. دستش رو دور خودم میپیچم و سرم را روی شانهاش میگذارم.
-میدونی... من بعضی وقتا کارایی میکنم که بعدا ازش پشیمون میشم
+میدونم! تو همیشه همینجوری بودی... خودت قهر میکردی و خودتم میاومدی نازمو بکشی! اصلا واس خاطر همینه دوسِت دارم دیوونه!
-اووووه اوه! چه حرفا!
+میدونی تو شبیه چیای؟ شبیه شیاف! یجوری به قلبم ورود کردی خداااا!
هردو از خنده ریسه میرویم و میلرزیم. درخت تکانده میشود و سیب وسط فرق سرم میافتد.
-وااای مخم ترکید! زهر ماااار! میخندی پدرسوخته؟! شیطونه میگه بزنم پسره رو ناکار کنم!
از شدت خنده نفسش بند میآید.
+ای خداااااا... بگم.... چیکارت کنه!
-ولش کن. بیا اینو بخور منم ادامهی حرفمو بزنم.
نصفه سیبی که در کلهام پوکید را میدهم دستش و من هم سیب خودم را میخورم.
-من یه اشتباهی کردم و ازش خیلی پشیمونم!
+خب نمیتونی درستش کنی؟
-چرا؛ میتونم ولی بقیه چی میگن؟
+میدونی بزرگترین اشتباه یه آدم چی میتونه باشه؟ از کاری پشیمون باشه ولی بخاطر حرف مردم همون راهو ادامه بده:) در حالی که پلی به اندازهی سه اتوبان برای برگشتن وجود داره!
-چه خوبه که هستی:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس هایی که از ارتباط با آدم ها گرفتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من به هیچ وجه پشیمان نیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمان، ما را با خود بُرده است