قاصدک!

قاصدک

اشک مرا تا خود آنجا برسان

که نشسته

پشت دارِ قالیِ پشمین و رنگین

دست‌های نازک و پرزخم مادر

چکه کن بر دست مادر

چکه کن ای چشم من، ای قاصدک!

من تو را قاصد فرستادم که چشمم را از این غربت

بَری گاهی به خانه

تا که شاید بشنوم بوی تن مادر

من اینجا هرچه بر سر می‌کشم

رنگی‌ ندارد جز کمی غربت

ندارم هیچ جایی بهتر از آغوش آن مادر

ولی این‌بار می‌خواهم کمی‌ دوری کنم

شاید دوری‌ام رشدم دهد

من تو را تا روز مرگم دوستت دارم

ولی باید پذیرم کز غم عشقت نباید پر بچینم از خودم

من تو را دارم

و می‌دانم که هروقتی که برگردم

چه خونین و چه غمناک و چه با رویی سفید

تو در این وادی ایمن

برایم دلمه و شاید پلوجوجه کشیده

انتظاری جز تنی دور از تنت

از من نداری