درباره تجربه هام مینویسم.
مثل من زندگی کردن چه حسی داره؟
ما انسان ها میتونیم از یه جنبه، مثل کیک باشیم.
بعضیامون از دور قشنگیم و وقتی کسی به داخلمون(شما بخون باطن)پی میبره، با کلی سوختگی و خامی مواجه میشه و میبینه این کیک به درد ویترین میخوره نه اینکه بخوای ازش حس خوب بگیری. بعضیامون شاید خیلی ساده به نظر برسیم ولی میتونیم با شیر کاکائویی، آب آلبالویی چیزی ترکیب بشیمو حس خوبی به دور و بریامون بدیم که هیچوقت یادشون نره...
اما مثل من که باشی، از تو خیلی میسوزی. اما حرارت به داخلت بسنده نمیکنه و کم کم از بیرونم سیاه میشی. وقتیم که سیاه بشی، نه تنها بقیه نمیتونن باهات ارتباط بگیرن، بلکه توهم به سوختگی عادت میکنی و نمیخوای تغییری توی شرایط ایجاد کنی. رفته رفته اونقدر حرارتت بالا میره که بعد از سالیان سال، یه نفرم بخواد تستت کنه، نوک انگشتش میسوزه و برای همیشه ناپدید میشه.
رفته رفته معتاد این سوختگی میشی.
مثل جوجه تیغی که از خارِ بدنش به عنوان دفاع استفاده میکنه، توهم با سوزوندن خودت تنها و تنها تر میشی.
مثل من که باشی، انگار زود پیر میشی. کم کم نسبت به هرچیزی بی حوصله میشی. توی مهمونیا همه باهم صحبت میکنن و شاید یه چیزی بخورن، قلیونی بکشن، حکمی بازی کنن، ولی این تویی که تو خودت فرو میری و با هیچی حال نمیکنی.
مثل من که باشی، هم تو حوصله بقیه رو سر میبری هم بقیه حوصله تورو. کم کم متوجه بی ارزش بودن آدما، حرفاشون، کاراشون، نظراشون و هرچی که بهشون مربوط باشه میشی.
مثل من که باشی، سلیقتم با بقیه فرق میکنه. از کشورایی خوشت میاد که بقیه بدشون میاد، از شخصیتایی خوشت میاد که بقیه بدشون میاد، از نویسنده هایی خوشت میاد که بقیه بدشون میاد. دوست داری ژان رنو درو باز نکنه، گری اولدمن بفهمه اون دختر کیه و انقدر بهش شلیک کنه که حتی لئون از پشت در آبکش بشه.
مثل من که باشی دوست داری یروز برای همیشه، بِکَنی و از اینترنت بکشی بیرونو هیچوقت بهش برنگردی.
البته دلیل نمیشه مثل من که باشی، رفیق نداشته باشی. رفیقت میشه تایلر دردن، میشه والتر وایت، میشه ایوان کارامازوف.
مثل من که باشی دوست داری از دیوار چهارم بزنی بیرون و با تماشاگرا صحبت کنی چون آدمای تو فیلم زیادی به درد نخورن، مثل خودت.
مثل من که باشی، هرچقدرم که بخوای روحیه خوب بودنتو حفظ کنی، یه جایی، یه لحظه ای بلاخره انرژیت تموم میشه و حتی توان صحبت کردنم نداری. برای همین هرلحظه آماده باش(حتی وقتی که بهت خوش میگذره)که بزنی زیر همه چی، خداحافظی کنی، دستاتو بذاری تو جیبت و برگردی تو خونه.
مثل من که باشی، خبرای خوبت برای خودته، خبرای بدتم برای خودته. خبرای خوب بقیه برات مهم نیست، خبرای بد بقیه هم برات مهم نیست. هیچکس نمیره گم بشه و یهو بعد چند سال وقتی ناراحته یا کارش افتاده بیاد سراغت چون میدونن چه برخوردی داری(رُک باشید،نبودینم مهم نیست،از این آدم ها زخم بسیار خواهی خورد).
مثل من که باشی، صبح تا شبت برای خودته و انگشت وسطت برای بقیه(بی ادب شدم؟معذرت میخوام،انگشت فاک منظورمه). شات قهوه اول صبحِت برای خودته و بازهم، انگشت وسطت برای بقیه. لذت خوردن ساندویچ موقع دیدن فیلم و سریال برای خودته و حدس بزن چی برای بقیس؟انگشت وسطت. شاید اگه هوا طلبید، هندزفری گذاشتی و رفتی که تهرانو بگردی و انگشت وسطی هم تقدیم بقیه کنی. بعضیا موقع خوشحالی و شلوغی اون انگشتو بهت تقدیم میکنن و وقتی ناراحتن و تنها، مهربون میشن. اما مثل من که باشی وقتی ناراحت باشی، دوتاشم نشون میدی.
شاید این وسط بخوای با آدم های تازه ای هم دوست بشی ولی داستانت همون کیک داغِ، کسی با کیک داغ و سوخته حس خوبی نمیگیره.
مثل من که باشی، دوست داری"ego"(معادل فارسی براش پیدا نکردم،حسی که فرد فکر میکنه از فرد دیگری برتره ولی نیست،طبق توضیح دیکشنری)های افراد رو توی هر زمینه ای خورد کنی. اسمش کمبوده؟عقدس؟مشکل روانیه؟ هرچی که هست قشنگه. تصور کن یه نفر تو(مثال های زیادی به ذهنم میرسه،شطرنج رو در نظر بگیر)خیلی ادعا میکنه و پدر مادرش، زنو بچش، رفیقاش یا هرکسی که قبولش داره کنارشه و بهش افتخار میکنه. وقتی توی شطرنج همون اول مات نمیکنی و میری سراغ مهره هاش و اونقدر میزنی که خودشو افراد مشوقش خورد میشن، حس قشنگی بهت دست میده. اون لحظه که فرد میفهمه آدمی نیستی که ازش ببازی یا قشنگ ترش، آدمی نیستی که اون بخواد ببرتت، حس میکنی زندگی هنوزم قشنگیای خودشو داره. توی این مسیر ممکنه"ego"خودت رو هم خورد کنن، بپذیر.
به تایتل خیانت نمیکنم، پرسیدم مثل من زندگی کردن چه شکلیه؟
پوچی،بی اهمیتی،عجیب،بی معنا،تنهایی،لذت بردن،سرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس هایی که از ارتباط با آدم ها گرفتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالا و پایین
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که بیدار شدم و دیدم تازه متولد شدهام!