محکوم به ویرانی


به هیاهوی پایین پاهایت، روی تپه چشم دوخته بودی . تنها فکری که از سرت می گذشت، این سه کلمه بود ، چطور اینطوری شد؟

برای گشتن دنبال جواب سوالت، کمی دیر بود .شاید هم خیلی بیشتر از کمی . دستانت دیگر قدرت کنار زدن خاکستر توی هوا را نداشتند و پاهایت بیشتر از نمی توانستند بدوند .

روی زمین چمباتمه می زنی .راه نجاتی نبود .نمی توانستی کاری کنی.برای دوستانت و صد ها ادم که ممکن بود توی ان شهر کوچیک، یک روز باهاشون اشنا بشوی، ولی حالا دیگه شانسش را نداشتی. فقط تو بودی و خودت، روی آن تپه که روزی می توانستی سبز بودن گیاهانش را ببینی .

برای نجاتشان تلاشی نمی کردی . حتی اگر می خواستی هم نمی توانستی .به هر حال تنها کاری که تمام زندگی ات کرده بودی این بود که فرار کنی .هیچوقت نایستادی تا بجنگی.البته که هیچوقت نه فهمیده بودی از چی فرار میکنی و قرار است روزی با چی بجنگی .با گذشته ات؟ شاید .ولی همیشه فقط، دویدی و دویدی. حالا دیگر قدرتی برای دویدن هم برایت نمانده بود . روی زمین نشسته بودی و دست می کشیدی روی زمین قرمز زیر پاهایت.پایین تپه ، آتش زبانه می کشید .اما چه می توانستی بکنی؟ همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که تو حتی نفهمیده بودی چطور به بالای تپه دویدی و کوله پشتی ات رو وسط راهت روی زمین ول کرده بودی .مجبور بودی از ان شهر هم بروی .حالا از چی نگرانی ؟هیچکس نیست که زنگ بزنه و قتل عام را گزارش کند.

به خودت می گویی:لعنتی . هزاران هزار بار ،طی هزاران سال این اتفاق تکرار شده و تو هنوز نمیدونی چرا.البته میدونی که یک ربطی به تو داره .ولی نمیدونی چه ربطی و چطور. توی این سال های اخر، حتی حرفه ای ترین ادم کش ها هم همیشه بعد از دیدن بدن های ساکت و غرق در خون اشان می گفتند، از مرگ طبیعی مرده اند. چیزی مثل اتش سوزی ، سیل و طاعون.

چطور می شد از مرگ طبیعی مرده باشند و تو بدانی که تقصیر تو است ؟

همیشه سریع نمی مردند .گاهی اوقات،انقدر زجر می کشیدند تا بمیرند . مثل بچه ای که انقدر توی تب می سوزد تا جسمش سرد شود . اما اینبار انگار سریع اتفاق افتاده بود .خیلی سریع همه چیز سوخته بود . اینبار شهر مثل شهر هایی که طی قرن های قبلی در آنها زندگی می کرد، از خانه های گلی نبود.یا نمی توانستی در میدان شهر ،کالاسکه هایی را ببینی که اسب ها به دنبال می کشند.اینیکی ،شهری پرنور بود.شهری که خیابان هایش پر بود از ماشین های رنگی .از روی زمین بلند می شدی . اینیکی،نور هایش خیلی سریع خاموش شده بودند.در ظلمت شب،فقط می توانستی شعله های اتش را ببینی که با صدای جرق جرق بلندی ،همه چیز را با می بلعد. به هر حال شب های زیادی مجبور شده بودی اونشکلی شهر را ترک کنی .

کوله ات را از روی زمین برمیداری و زیپ کوله پشتی ات رو باز می کنی و نقشه ای کثیف رو در میاری. شهر های زیادی با علامت قرمز مشخص شده بودن . خیلی از کشور ها حالا جز خرابه چیزی ازشان نمانده بود . کشور هایی کوچیک که هیچوقت نتوانسته بودی رسومشان رو یاد بگیری یا زبان محلی اشیان را از بر شوی.البته که همیشه یکی دو سه هفته ای مردمان شهر در امان بودند و توی همان مدت کوتاه کنار چندین نفر زندگی می کردی و چند تا چیز ازشون یاد می گرفتی ، چند تا کتاب ازشون قرض می کردی که دیگه نمی تونستی بهشون برگردونی .چندین بار به این فکر کردی که بری جایی که هیچکس زندگی نمیکنه.البته که پیدا کردن چنین جایی سخت بود ،ولی چند وقتی هم بین شهر ها مونده بودی.هرچند که توی چند کیلومتری شهر ها هم ، نفرینت گردنگیرشون می شد. گشنه ات بود .باید یک چیزی می خوردی ولی کی با دیدن دل و روده ی آدما ،اشتهایش را از دست نمی دهد؟

قلبت داشت تیکه تیکه میشد.شهر کوچیکی بود و اکثر ساکنینش پیرزن و پیرمرد هایی بودند که خودشون هم از قبل به انتظار مرگ نشسته بودند .البته که نمی دانستند اگر تو اونشب اونجا نبودی ممکن بود یک چند وقتی بیشتر زندگی کنن.

می تونستن اعدامت کنن.کاملا هم بهشون حق می دادی اگر می خواستن اینکارو کنن. اگر می توانستی، قرن ها پیش خودت این کار را کرده بودی. ولی کی میتواند کسی رو بکشد که هزاران هزار سال زندگی کرده و از تمام آن قتل عام ها فرار کرده است ؟

دلت برای زندگی ای که هیچوقت نداشتی و کودکی ای که هیچوقت تجربه نکرده بودی تنگ شده بود. دلت میخواست مثل یک دختر بچه ی عادی بزرگ شی ،بخندی و بازی کنی . اخرش هم مثل یک پیرزن عادی بمیری .حتی حاضری به قتل برسی.ولی چیزی که ازش متنفری اینه که هیچوقت شانس یک زندگی عادی رو نداشتی و حتی نمی دونی چرا .انگار با تاریخ پیوندی نا گسستنی بستی .

اولای صبحه.می خوای شهر را ترک کنی .مثل هزاران شهری که ترک کردی.می خوای کجا بری؟ پرسیدنش تاثیری نداره چون خودت هم نمی دانی .

خیلی وقت بود نخوابیده بودی .می خواستی یک بار هم که شده چهرشون رو توی خوابت نبینی .خانواده ات رو می گویم.اون اولی ها .اصلیا.اونایی که واقعا یک ارتباط خونی ای باهات دارند .

مدت طولانیه که داری راه می روی .پاهات به اندازه ی کافی به خاطر زمین خوردنت وسط راه اسیب دیده بودند و الان چند ساعتی میشود که داری بی وقفه راه می روی . روی زمین بیابونی کنارت می نشینی.بالاخره نفس هات یکم مرتب تر و قدم هات شمرده تر میشه . کرکس ها بالای سرت دور می زنند.انگار اونا هم مطمعن نبودند مرده ای یا زنده دلت می خواست یکم بخوابی .فقط اندازه ای که بتواند هزاران سال خستگی رو جبران کنه.

ساعت ها تمام کاری که می کنی این است که اروم ترانه ای رو زیر لب زمزمه می کنی و انقدر راه می روی تا برسی به جایی .و البته هم می رسیدی .روستای کوچیکی بود.دختربچه ای جلوت سبز شده بود که حتی متوجه اومدنش نشده بودی.

با اون چشمای سیاه بزرگش بهت خیره شده بود و منتظر بود .انگار که شعبده باز هستی و اون قراره حقه ات را رو کند.

بی مقدمه شروع کرد:تو مثل اونا نیستی

خستگی راهی که اومده بودی و همچنین بی تفاوتی روی لحنت تاثیر گذاشته بود:اوه ،جدی؟

دخترک بیشتر بهت زل زد .-از کجا میای

+از جایی که دختر بچه های فضول و وراج رو برای صبحانه می خورند

می خواستی یک جوری دختر بچه رو بفرستی پی نخود سیاه.

دختر نگاهت می کند. انگار دنبال یک نشونه است تا بفهمه داری راست می گویی یا شوخی می کنی.

دخترک به لباس هایت نگاه می اندازد:راستش با این وعض لباسات باورش سخت نیست

تازه یادت اومد.لباسات تماما پر از خون و خاکستر بود .سریع گفتی: خون گوسفنده!

دخترک لبخند کجی زد:خب حالا هول نکن.حتی اگر فرشته ی ویرانی ای چیزی باشی من ازت نمی ترسم.راستش اصلا ترسناک نیستی.

گوش هات تیز می شن .فرشته ی ویرانی؟همینو ازش میپرسی.فقط با لحنی که تقریبا نشون نمی داد چقدر کنجکاو شدی

دختر گفت:تو واقعا از پشت کوهی چیزی اومدی نه؟

خندیدی :تو هم انگار واقعا دلت میخواهد خورده بشی

دخترک نشنیده گرفت.ادامه داد:فرشته ی ویرانی،موجودی که به تنهایی تبعید شده.تنها دوستانش روح کلاغ های مرده ای هستند که شاید مدت زمان بیشتری پیشش میمانند .

یک جوری اینا رو میگه انگار دارد از روی لوح یا چنین چیزی میخواند.

سرتو کج میکنی. با خودت میگی:این قدیمیا چه پدر کشتگی ای با کلاغ ها دارن؟

دخترک ادامه ی حرفش رو میگیره :توی افسانه ها نوشته شده است ان موجود بدون اینکه بخواهد به ادما اسیب میزند .و اگر خیلی بهش نزدیک بشی می توانی چشمای غمگینش رو ببینی.چشمایی که مرگ هزاران ادم رو تماشا کردند در حالی که نمیتوانند بهشان کمک کنند.و اگر یک روز کسی ریسک مرگ رو قبول کند و بهش نزیک بشه،روح فرشته می تواند ازاد بشود .ولی خود اون ادم میمیرد.

لبخند کم رنگی می زنی .تو ذهنت میگویی:مگه اصلا کسی هست که این داستان رو بداند و به جای دویدن و دور شدن نزدیکش شود؟

دخترک بغلت میکنه .-حتی اگر فرشته ی ویرانی باشی، کمکت میکنم ازاد شی .

دندون هات رو روی هم فشار می دهی .میخواستی ازاد شی ،ولی باید واقعا این بها رو می دادی؟یا اینم یکی دیگه از اون داستانای مسخره ی قدیمی ها بود؟

زمزمه کردی :فکر نمی کنی برای مردن یکم زیادی بچه ای ؟ چرا ممکنه بخواهی چنین ریسکی رو برای ادمی که حتی نمیشناسی قبول کنی ؟

بهت زل زد :خانواده ی همه ی اشنا هام به طرز عجیبی مردن.خوشحال میشم فرشته ی ویرانی باشی و من کسی باشم که به این درد که سال ها هم گردن خودتو گرفته و فشار میده و هم گردن دیگران را گرفته و خفه میکنه پایان بدم.

بهش نگاه می کنی.یعنی اخر داستانت قرار بود اینشکلی تموم شه؟همونقدر بد که شروع شد؟می تونستی همون لحظه اونجا رو ترک کنی و جلوی مرگ دختربچه ای که اونقدر مهربون بود که حاضر بود خودشو فدا کنه رو بگیری .ولی این به این معنی بود که قتل عام ات تا ابد قرار بود ادامه پیدا کند

به خودت میگی:هر چیزی یک بهایی دارد مگه نه؟

موضوع این بود که نمی دونستی کدوم بها رو حاضری پرداخت کنی .