یه تیکه از موهاش سفید بود

مدتهاست چیز درست حسابی ننوشتم. بیرون که میرم انقدر غرق فکرم که نگاه خیره‌م خالی از دقت و توجهه، چه به آدمها، چه به آسمون، چه به جلوی پام.

" یه تیکه از موهاش سفید بود"

کاشی های مسخره دیگه لذتی برای نگاه کردن ندارن. دیدن ادمای مختلف نه تنها خوشحالم نمیکنه حتی حوصله‌مو سر میبره.

"از ترکیب شدن دوتا آهنگ بیزارم"

فعلا رسما در حال انجام _هیچ کاری نکردن_ هستم. تا کِی؟ چه میدانم! حس میکنم حس لذت و ذوق و سخت کوشی در من، تبدیل به خاکستر شده و هر از گاهی با سرفه‌های گاه و بیگاه از وجودم حذف میشه تا مبادا اثری از این ویژگی ها در من باقی بمونه.


"صدای بچه ها واقعا روی مخمه. من تحمل حرف زدن با بچه هارو ندارم"

بهضی وقتا که دارم _هیچکاری نمیکنم_ یهو حسی که از گذشته داشتم بهم یاداوری میشه. مثلا حس خوب بعد دیدن انیمه فلان، حس عجیب و دردناک تاول، چرا تاول؟ نمیدونم. یا حتی بوی زننده‌ی شوینده‌ها، یا حس خوب چایی، حس خوب و کوتاهی که از یه آهنگ میگرفتم و اینطوری بود که تک تک سلولای بدنم فریاد میزد این ازوناست! ازونا که کمه و تو این 18 سال شاید کلا ده تا اهنگ این مدلی به تورم خورده باشه!، یا یاداوری ویژگی های دوستام. یاداوری صدای ادمایی که دوستشون دارم.


"ولی اون شربت لیمو تلخ بود. شایدم دهن من تلخه بخاطر کلماتم."

انگار از یه سنی به بعد دوباره محتاج احساسات قدیمی میشیم. من برای به این نقطه رسیدن زیادی جوون نیستم؟ چرا من آدم پیوسته دوست داشتن یک چیز نیستم؟ چرا حتی زمان چیزایی که دوسشون دارم هی کوتاه و کوتاه تر میشه؟

باید یه صندلی چوبی بخرم یه روزی که آسمون تیره و آبی پر رنگ بود برم جایی که کسی نیست و پروفایلم رو به حقیقت تبدیل کنم.

بگم که دیگه میترسم حتی از حرف زدن؟

بخدا میترسم.

واقعا میترسم.

این باید باشه ولی. چرا؟ چون من از روزایی که نمینویسم هیچی، یادم نمیمونه. جز چنتا عکسی که باقی میمونه.


پیشنهاد آهنگ: those eyes, new west