«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
گفتوگوهای پراکنده! (۲۳)
بخش از گفتوگوی یک پزشکِ جوان که رفته خانهی پدربزرگ تنهایش که او هم زمانی پزشک بوده تا به او سر بزند:
نوه: پدرجان میشه یه خاطره از زمون جوونیت بگی؟
پدربزرگ: قبلاً هم بهت گفتم تموم جوونیم توی روستاهای دورافتاده بودم. روستاهایی که اکثرشون نه آب سالم داشتند، نه برق و نه خیلی از امکاناتی که الان وجود داره. تموم جوونیم خاطره است نمیدونم باید از کدومش برات بگم که تکراری نباشه؟
نوه: یکیش که هیچ وقت یادتون نرفته ولی تا حالا برام تعریف نکردید رو بگید.
پدربزرگ (پس از کمی مکث): یکیش رو بگم که هنوز دردش رو روی صورتم حس میکنم!
نوه (با لبخند، کمی تعجبّ و اشتیاق زیاد برای شنیدن خاطره): خوبه. همون رو بگید!
پدربزرگ (با لبخند): یه جوونی اومد پیشم که توی پاش یه زخم دردناک داشت. از اون روستاییهایی که اینقدر از بچگیش روی زمین زحمت کشیده بود، هیکلش شده بود مثل ورزشکارهای امروزی. اسمش جعفر بود. بعد از این که معاینهاش کردم فهمیدم به خاطر خوردن آب آلوده به بیماری انگلی پیوک یا کرم گینه مبتلاست. خوشحال از کشفِ بیماری، همین که اسم لاتینِ انگل (دراكونكولوس مديننسيس) رو داشتم زیر زبونم زمزمه میکردم، بلند شد با اون دستای بزرگ و پینه بستهش یه سیلیِ آبدار خوابوند زیر گوشم که هنوز که هنوزه جاش درد میکنه!
نوه (با تعجب): برای چی بهتون سیلی زد؟
پدربزرگ (با لبخند): از من خیلی خوشش نمیاومد. دنبال بهونه میگشت.
نوه: برای چی از شما خوشش نمیاومد.
پدربزرگ: من توی خونهی کدخدا ساکن بودم. جعفرم عاشقِ دو آتیشهی دختر کدخدا بود. توی تخیّلاتش، من رو رقیب عشقی خودش فرض کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که من قراره عشقشو از چنگش در بیارم. اینا رو بعداً فهمیدم که با هم دوست شدیم. همین که اسم بیماری رو زمزمه کردم، فقط یه بخش از این اسم بیماری به گوشش خورد! برای همین گمان کرد دارم بهش فحشِ ناجور میدم. بلند شد بهم سیلی زد. شانس آوردم چند تا از روستاییهای دیگه اونجا بودند که جلوش رو بگیرند، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میآورد.
نوه: شما چه کار کردید؟
پدربزرگ: هیچی! چه کار میتونستم بکنم؟ اولش که درست نفهمیدم برای چی سیلی خوابوند توی گوشم. بُهتزده بودم. بعدش که بقیه ازش پرسیدند برای چی دکتر رو زدی و اون جواب داد که: تا باشه این بچه سوسولِ شهری فکر نکنه اربابِ ما روستاییاس و میتونه هر حرف مُفتی که به زبونش میرسه رو به ما بگه! فهمیدم که تقصیر خودم بوده. با خنده و گریه، براش توضیح دادم. خیلی شرمنده شد. از اون به بعد خیلی باهام رفیق شد. تا روزی که اونجا بودم هوام رو داشت. چیزی هم نگذشت که از دختر کدخدا خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند.
نوه: برای درمانش چه کار کردید؟
پدربزرگ: همون کاری رو کردم که ابوعلی سینا با بردارش کرد. یه قطعه چوب برداشتم، کرم رو کمکم پیچوندم دورش و از زخم خارجش کردم. تعجّب بیمار و مردمی که اونجا بودند، خیلی تماشایی بود. بعدش که جعفر با وساطت و پادرمیونی من، با دختر کدخدا ازدواج کرد. مردم اونجا گفتند که اون نخی که دکتر از زخم جعفر درآورد، همون نخی بود که دورِ بختِش پیچیده بودند! هر چند وقت یه بار دختر یا پسری رو که هیچیشون نبود رو میآوردند تا من نخی که دورِ بختشون پیچیده باز کنم!
نوه (با خنده): واقعاً؟!
پدربزرگ: بله واقعاً! اون موقع مثل امروز نبود که مردم روستا و شهر، از لحاظ سواد و معلومات، خیلی به هم نزدیک باشند. برای همین زلفِ همه چیز رو به جنبل و جادو و خرافات گره میزند. هر چند الانم که الانه بعضی از مردم ما، چه تحصیل کرده، چه تحصیل نکرده، کم و بیش اسیر این چیزها هستند.
نوه: خدا رو شکر این بیماری مدتهاست که تقریباً دیگه تو کشور ما وجود نداره. شاید یه روز ماجرای کرونا هم بشه مثل ماجرای این بیماری. هر چند از لحاظ ماهیت با هم فرق دارند. این ویروسه و اون انگل.
پدربزرگ: هر عصری، بیماریهای خودش رو داره. ولی این بیماری انگلی که کار من رو به کتک خوردن کشوند، از اون بیماریهاییه که قدمتش توی کشور ما خیلی زیاد بوده. تا جایی که ابوعلی سینا با اسم «کرمِ مدینه» در موردش نوشته. گویا برادرش محمود هم به این بیماری دچار شده بوده و درمانش کرده. جالبه بدونی که سعدی هم یه شعر داره که توی اون با اسم «رشته» به این بیماری اشاره کرده.
نوه (با لبخند و تعجب): جدّی؟ جالبه! اون شعر رو یادتونه؟
پدربزرگ: به گمونم. صبر کن اگر حافظم یاری کنه، برات میخونم. (بعد از صرفِ یکی دو دقیقه برای به خاطر آوردن شعر):
يكى را حكايت كنند از ملوك
كه بيمارى رشته كردش چو دوك
چنانش در انداخت ضعف جسد
كه مىبُرد بر زير دستان حسد
سعدی با اون ذوق شاعرانه و طبع طنزش این انگل و کِرم رو به رشته و بیمار رو به دوک (چیزی که نخ رو دورش میچرخونند. یه چیزی شبیه قرقره) تشبیه کرده.
نوه: خیلی جالب بود. من اگر این شعر رو میخوندم هیچ جوری متوجه این قضیه نمیشدم. خیلی ممنون. هر وقت پیش شما نشستم یه چیزی ازتون یاد گرفتم.
پدربزرگ: خواهش میکنم پسرم. خودمم موقع خوندن این شعر متوجه ربطِ شعر به اون بیماری نشدم. نمیدونم جایی خوندم یا از کسی شنیدم. ما پیرمردها از خدامونه یکی بهمون گوش بده، دو کلوم باهاش حرف بزنیم. ممنون از تو که وسط این همه دغدغه بهم سر زدی و از تنهایی درم آوردی. خدا حفظت کنه.
نوه: پدرجان! هنوزم شعر میگی؟
پدربزرگ: باباجان خودت که میدونی من که شاعر نیستم. ولی واسهی دل خودم یه وقتهایی چهار تا کلمه مینویسم.
نوه: آخرین شعری که نوشتید رو میتونید برام بخونید.
پدربزرگ: آخرین شعرم رو هنوز ننوشتم.
نوه: چرا ننوشتید؟
پدبزرگ: برای اینکه همین الان به ذهنم رسید.
نوه: چقدر خوب! میشه برام بخونید؟
پدربزرگ: چرا نمیشه:
«ای مادرِ گیتی!
پای کدام چرخ خراب نشستی؟
پنبههای زندگیام را
به دور کدامین دوک رشته کردی؟
که هرچه رشته کرده بودی، اینچنین پنبه شد!»
مطلب قبلی:
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
گفت و گوهای پراکنده! (شانزده)
مطلبی دیگر از این انتشارات
گفت و گوهای پراکنده(چهار)
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیر کردن بین زمین و آسمان، بین خدا و ناخدا... !