داستانی از مثنوی که دست آویز «اجبار» قرار می‌گیرد

من ادبیات بلد نیستم. جسته و گریخته شعر می‌خوانم و شعر می‌گویم و اصلاً در قد و قامت نقد مولوی نیستم. اما من ماموریتی برای خودم دارم و مسئله‌ای در زندگی‌ام دنبال می‌کنم و آن هم «اجبار زدایی از نظام آموزشی» است. استدلال و منطق سر هم می‌کنم وبه معلم‌ها و مدیران ابزار و راه‌کار می‌دهم که دست از اجبار بشویند؛ اما متاسفانه این داستان مدام در صحبت‌ها و گفته‌ها تکرار می‌شود و گاهی بعضی از معلمین هم نمی‌دانند که از کجا این داستان را شنیده‌اند ولی خیلی‌ها با استناد به همین داستان اجبار را مجاز می‌دانند. این شد که دیدم به ناچار باید یکبار نظرم را در خصوص این داستان مکتوب کنم. در نسخه ای که من از مثنوی معنوی در دست دارم که آن را انتشارات علمی و فرهنگی چاپ کرده و نوشته است بر اساس تصحیح نسخه‌ی قونیه و به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش، در دفتر دوم صفحه ی 254 کتاب، این حکایت با عنوان «رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود» آمده است. این نوشته را می‌خواهم با اندکی درون مایه فلسفه‌ی تحلیلی جلو ببرم. پیشاپیش از آن دوستانی که فیلسوفان قارّه‌ای هستند، عذر می‌خواهم. (تفاوت فلسفه تحلیلی و قارّه‌ای را در اینترنت بعداً جستجو کنید.)

اگر این حکایت را نخواندید اول همین الان آن را بخوانید و سپس ادامه‌ی این نوشته را بخوانید. قرار نیست نظر من را قبول کنید ولی خوب است که نظر من را هم بشنوید.

این تصویر را هوش مصنوعی از این حکایت مثنوی ساخته!
این تصویر را هوش مصنوعی از این حکایت مثنوی ساخته!

عدّه‌ای با استناد به این داستان می‌گویند «ما معلم‌ها همان سواران عاقلی هستیم که صلاح و خیر کودکان را تشخیص می‌دهیم ولی کودکان در این تشخیص ضعیف هستند و نمی‌توانند صلاح خود را بفهمند، پس اگر خطر جدّی باشد، ما مجاز هستیم دست به هر کاری بزنیم تا آن خطر را از بچه‌ها دور کنیم. ممکن است الان از ما ناراحت شوند ولی بعداً از ما تشکر خواهند کرد.»

فرض کنید پدری صلاح پسرش را در این می‌بیند که درسش را تمام کند. پدر باور دارد که تشخیص این صلاح از عهده‌ی پسرش خارج است پس تصمیم می‌گیرد او را به زور به راه بیاورد. پسرش را تنبیه می‌کند. رابطه‌ی بین پسرش و دوستانش را هم بهم می‌زند تا هیچ چیز مزاحم موفقیت پسرش نشود. پدر انتظار دارد که وقتی رتبه‌ی کنکور پسرش دو رقمی شد، او با لبخند رضایت (مانند آنچه که در داستان گفته می‌شود) بیاید و بگوید : «پدر! من از تو ممنونم که من را به زور سر به راه کردی.»

حال می‌خواهم در چند قسمت، این تصور عجولانه از تغییر رفتار انسان را نقد کنم.

قسمت اول : مار قطعی و واقعی است و سوار عاقل و بنیادگرای داستان، آن را می‌بیند! اما مارها در دنیای واقعی آنقدرها هم قطعی نیستند. چرا سوارِ عاقل ذره‌ای تردید نمی‌کند؟

همواره از خودم می‌پرسم اگر آن سوار اشتباه کرده بود و فکر کرده بود که ماری در دهان آن فرد می‌رود، در انتهای داستان چه تغییری ایجاد می‌شد؟ یا مثلاً می‌توان پرسید آن سوار آیا لحظه‌ای به خود شک راه نداد که نکند من اشتباه دیدم و اصلاً ماری در کار نباشد؟ طبق داستان، سوار آن مرد را تا شب می‌دواند و شکنجه می‌کند. فرض کنیم که از صبح، این سوارِ عاقل (!) رفتن مار در دهان آن فرد را دیده باشد، آیا حوالی ظهر کمی دست و دلش نلرزیده که «پس چرا این مار بیرون نمی‌آید؟! نکند من اشتباه کرده باشم.»

در داستان، این تردید جایی ندارد. چرا که

سوار به قطعیت رسیده است که ماری در دهان فرد رفته است.

فردی که قطعیت دارد را به سختی می‌توان منصرف کرد. طبق داستان، مرد خفته، با سیب‌های گندیده خون بالا می‌آورده اما همچنان سوار عاقل دست از کارش بر نمی‌دارد. من فکر می‌کنم اگر مار تا شب بیرون نمی‌آمد، سوارِ عاقل داستان، مرد بیچاره را هفته‌ها می‌دواند. در واقع باید گفت وقتی مار در دهان رفته (که نماد ضرر قطعی است) و هنوز بیرون نیامده یعنی نتیجه حاصل نشده پس توقف کردن بی معناست. در واقع باید از سوارِ عاقل پرسید که «مرد خفته دقیقاً چه اتفاقی برایش می‌افتاد دست از شکنجه‌ی او بر می‌داشتی؟» مرد خفته، سوار عاقل داستان ما را التماس می‌کند، فحش می‌دهد، نفرینش می‌کند، حتی از او سوال می‌کند که چرا با من چنین می‌کنی؟ اما سوار عاقل هر چه او بیشتر ناسزا می‌گوید او را بیشتر می‌دواند. در واقع سوار عاقلِ داستان ما به چشم می‌بیند که

  • مرد از «زخم دبّوس» به خود می‌پیچد،

  • انقدر سیب در دهانش کرده که سیب‌های گندیده در دهانش جا نمی‌شوند و بیرون می‌ریزند،

  • هنگام سخن گفتن خون از دهانش بیرون می‌آید،

  • هربار که می‌دود دوباره با صورت زمین می‌خورد،

  • سر و رویش هزاران زخم برداشته‌اند،

  • و در نهایت، همه چیز را دارد بالا می‌آورد،

اما هنوز دست از کارش بر نمی‌دارد. سوال اینجاست که اگر چه اتفاقی برای مرد خفته می‌افتاد، سوار عاقل متوقف می‌شد. در واقع در اینجا داریم می‌پرسیم که «حد آسیب را چه کسی و چگونه تعیین می‌کند؟» سوارِ عاقل ما به نشانه‌ی عقلش باید تعیین کند که تا چه مرزی پیشروی می‌کند ولی به نظر می‌رسد قطعیت چنان گریبان او را گرفته که «برای نجات مرد خفته از مرگ، او را تا سر حد مرگ می‌تواند شکنجه کند.» حتی شاید اگر چند بیت دیگری داستان ادامه می‌یافت، سوارِ عاقل خود را مجاز می‌دانست که مرگ راحتی را برای مرد خفته تجویز کند. فردای قیامت هم می‌گفت : «من او را راحت کردم و از رنج مردن توسط فرو رفتن مار در دهان نجات دادم!» این همان استدلالی است که وقتی حیوانی بیمار می‌شود یا پایش می‌شکند دیگر دوا و درمانش نمی‌کنیم؛ بلکه او را راحت می‌کنیم.

اما در دنیای واقعی کدام یک از می‌توانیم انقدر از خیرِ دیگری مطمئن باشیم؟! احتمالاً دلایلی داریم که آنچیزی که برای ما خیر است، شاید برای دیگران هم خیر باشد اما کدام استدلال و فهم این چنین قطعی است که ذره‌ای تردید در آن راه نداشته باشد؟! ممکن است بنیادگرایان دینی و غیر دینی چنین تصور کنند که واقعاً اموری وجود دارد که خیرِ قطعی همگان هستند. باکی نیست؛ اما همان بنیادگرایان دینی و غیر دینی هم تعداد این «امور همگانیِ قطعاً خیر»‌شان بیشتر از انگشتان یک دست نیست. چطور می‌توان در خصوص همه چیز و همه‌ی زندگانی یک کودک چنین تصویری را پذیرفت؟ واقعاً چند نفر دانشمندِ علم یادگیری را می‌شناسید که بتوانند قسم حضرت عباس بخورند که «همیشه خیر همگان در این است که درس بخوانند.» دیگر حساب نمره و رتبه‌ی کنکور را خودتان بکنید. باید بگویم پدر و مادری که می‌خواهند فرزندشان را مجبور کنند که درس بخواند یا استخدام دولتی شود یا ازدواج کند یا مهاجرت کند یا ... در واقع تصور می‌کنند خیرِ قطعی فرزندشان را تشخیص داده‌اند در حالیکه چون نیک بنگریم، فرسنگ‌ها از قطعیت دور هستند.

از طرف دیگر حد آسیب در دنیای واقعی کجاست؟ پدر مهربانی که ما فرض کردیم به اجبار می‌خواهد صلاح کودکش را حاصل کند، تا چه مرزی فشار می‌خواهد بیاورد؟ باری می‌توان از این پدرهای مهربان شنید که «پسرم به دست و پایم افتاد که پدر این کار را نکن ولی من توانستم بر احساسات خود فائق آیم و پسرم را در اتاقش حبس کنم تا راهی جز درس خواندن نداشته باشد.» حالا هرچه برای این پدر روضه بخوانیم که پسرت آسیب می‌بیند، روانش رنجور می‌شود، از تو و درس و خودش متنفر می‌شود، روزی تلافی می‌کند و ... اتفاقاً این‌ حرف‌ها را مانند سوار عاقل داستان سختی‌های طریق می‌بیند و زیر لب می‌خواند «ربِّ یَسِّر»

قسمت دوم: مرد خفته هیچ چیزی از مار نمی‌داند. این چه ماری است که در دهان مرد خفته رفته ولی هیچ نشانه‌ای از آن را احساس نمی‌کند؟!

فرض داستان این است که سوار عاقل، مار خطرناکی را دیده و در این باره قطعیت دارد ولی در سوی دیگر مردِ خفته، هیچ نشانه‌ای از آن احساس نمی‌کند. همیشه از خودم می‌پرسم چرا این مردِ خفته، یک دل درد ریز هم ندارد؟ سرفه‌اش هم نمی‌گیرد. دهانش هم بوی مار نگرفته! عجیب نیست؟ جالب است که مرد خفته بارها از سوار عاقل می‌پرسد که «چرا با من چنین می‌کنی؟» اما سوارِ عاقل حتی یکبار هم تلاشی برای توضیح دادن ماجرا نمی‌کند و به قول مولوی «ناگفته پرورش می‌کند» و برای این کار خود دو دلیل دارد :

  • اول اینکه اگر به تو می‌گفتم، قطعاً می‌مردی یا قالب تهی می‌کردی.

  • دوم اینکه اگر هم تلاش می‌کردم به تو بگویم، نمی‌فهمیدی و انکار می‌کردی چرا که عقلت ضعیف است و شرح قدرت را با ضعیفان نباید انجام داد.

سوالی که ذهن مرا به خودش مشغول می‌دارد این است که «سوار عاقل چطور انقدر مطمئن است که اگر موضوع را برای مرد خفته شرح می‌داده، او قالب تهی‌ می‌کرده یا اصلاً آن را فهم نمی‌کرده؟» این درحالیست که سوار حتی یکبار هم برای این موضوع تلاش نکرده است. ظاهر دلرحمی و ترحم دارد که من به فکر خودت هستم ولی در باطن سنگدلانه‌ترین حرفی است که می‌توان زد. آمدیم و اتفاقاً این مردِ خفته، تفاوتی در سیستم گوارشی‌اش داشت یا با سالها تمرین توانسته بود حیوان دست آموزی مانند مار را تمرین دهد تا بتواند به عنوان تردستی در دهان او رود و بیرون بیاید و او هم اتفاقی برایش نیفتد (مثل کسانی که می‌توانند شمشیر در دهانشان ببرند و هیچ آسیب نبینند.) شاید ضعف عقل را بتوانیم به سوار عاقلِ داستان نسبت دهیم! اتفاقاً علم ناقص او باعث این می‌شود که باور داشته باشد این مرد خفته قطعاً بر اثر این حادثه خواهد مرد.

اما مسئله‌ی عجیب بعدی این است که در شعر آمده «این صفت هم بهر ضعف عقل هاست//با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟» این گزاره‌ی عجیب ناگهان از کجا آمد؟ اصلاً فرض کنیم که کسی در عقل ضعیف است و نمی‌تواند موضوعی را بفهمد، تصمیم سوار عاقل چه باید باشد؟ نادانی او را درمان کند یا از اساس مطلب را از او مخفی کند و تصمیم خودش را بگیرد؟ بنیان این باور استوار بر دو گزاره‌ی عجیب بنظر می‌رسد:

مردمانی که ضعیف هستند، راهی برای قوی شدن ندارند. در واقع آدمی ذاتاً ضعیف است و درمانی برای ضعفش وجود ندارد.

و

علم را باید به اهلش گفت. نا اهلان اگر علم را بشنوند طغیان می‌کنند یا قدر آن را نمی‌دانند.

راستش را بخواهید هر دو باور شدیداً ضد تربیتی است. (اجازه بدهید بر کلمه‌ی ضد تربیت تاکید بیشتر کنم و بگویم که بین ضد تربیت با غیر تربیت تفاوت وجود دارد.) مربیان باور دارند که انسان‌ها «ظلمانی الذات» نیستند و تربیت پذیر هستند. انسان، می‌تواند تغییر کند و به علاوه همگان اهلیّت علم را دارند و می‌توانند با طی کردن مسیری عالم شوند. اتفاقاً کسانی که ضعیف هستند را باید به کمک علم، تقویت کرد و اگر کمکشان کنیم، آنها خواهند فهمید. سانسور کردن علم یا طبقاتی کردن دسترسی به علم حداقل با رویکردهای کنونی تربیتی سازگار نیست.

در دنیای واقعی، پدیده‌ها راز آلود هستند ولی آنچنان مخفی نیستند که هیچ اثری از آنها نباشد. حتی کودکان هم از این دنیای پیچیده چیزهایی می‌فهمند. ممکن است بچه‌ها همان گونه که یک ادیب، اشعار را می‌فهمد آن را درک نکنند اما از التذاذ ادبی بی بهره نیستند. همین فهم کودکانه، آنها را تربیت پذیر می‌کند. چیزی که در نظام‌های طراحی آموزشی به scaffolding یا داربست زنی معروف است. بچه‌ها نمی‌توانند تمام اهداف تربیتی و عمق آنها را همان طوری که متخصصان درک می‌کنند، بفهمند ولی می‌توانند اولین پله‌ها را ببینند و اهداف دست یافتنی را لمس کنند. اتفاقاً یک نظام آموزشی درست باید کاری کند که تجلی اهداف تربیتی، در زندگی کودکانه‌ی بچه‌ها نمایان شود. به مثال اجبار پدر بر پسرش برگردیم. پدری که پسرش را مجبور به درس خواندن می‌کند در واقع نتوانسته سوالات بر حق آن پسر را پاسخ دهد که «بابا! من چرا باید درس بخونم؟» وقتی پدر برای این سوال جوابی ندارد، در واقع نتوانسته تاثیر کودکانه درس خواندن را در زندگی آن کودک نشان دهد. چون نتوانسته، دست به اجبار می‌زند. شما کلاهتان را قاضی کنید: کدام یک ضعف در عقل دارند؟ کودک یا بزرگسال؟

از میان بزرگسالان کسانی هستند که احمق پنداران تامّ کودکان نام گذاری‌شان می‌کنم. آنها نه تنها موضوع علم را از ضمیر بچه‌ها خارج می‌دانند بلکه قدرت و قوه‌ی کسب علم (بخوانید یادگیرنده بودن) را هم در بچه‌ها نمی‌بینند. این باور نوعی دیگر از شیء انگاری انسان‌هاست. اگر انسان‌ها را شیء بدانیم، طبیعی است که دست به اجبار بزنیم. کودکان شیء (لوح سفید و درخت باغبانی و اینجور چیزها) نیستند و چنین باوری، لازمه‌ی اقدام تربیتی است.

پدر و مادر یکی از شاگردانم دست به هرگونه ابزار اجبار زده بودند تا پسرشان را وادار کنند در همان یگان سربازی که بود استخدام شود. پسر می‌گفت: «من نمی‌خواهم استخدام ارتش شوم. من در مغازه مکانیکی درآمد بیشتری دارم. عزت و احترام دارم.» پدر می‌گفت : «تو نمی‌فهمی! آنجا بیمه دارد!» مادر می‌گفت: «در خواستگاری بگوییم استخدام دولت هستی خیلی اعتبار بیشتری دارد.» نمونه ی جالب و عینی از تصور سنتی یک پدر و مادر از مشاغل دولتی و عدم اعتماد کامل به پسرشان بود که ممکن است خدایی نکرده شاید او هم چیزی بداند. جالب است که من هم که جلو رفتم و تلاش کردم توضیح بدهم متّهم شدم که این من هستم که دارم فرزندشان را شستشوی مغزی می‌دهم. هر چه فرزند بگوید که خب مادر عزیزم! چه مزیتی در این رشته و شغل وجود دارد؟ فقط یک گزاره می‌شنود. «تو نمی‌فهمی.» این در حالیست که اگر مجامع علمی و آکادمیک را هم بگردیم می‌بینیم «70 درصد فارغ التحصیلان هنرستان‌ها و رشته‌های فنی حرفه‌ای همان سال اول کار پیدا می‌کنند.» اما مادر و پدر حاضر نیستند لحظه‌ای باور کنند که ممکن است فرزندشان ذره‌ای چیزی را بداند که آنها نمی‌دانند. اصلاً به فرض که صلاح این بچه‌ی بی گناه این باشد که رشته‌ی انسانی بخواند و خودش هم پایش را در یک کفش کرده که می‌خواهد تجربی بخواند. اگر مانند سوار عاقل داستان، بر سرش بزنیم چه کمکی به او کردیم؟ آخر سر می‌فهمد خواندن رشته‌ی انسانی به نفعش است و تست رغبت سنجی هم همین را نشان می‌دهد یا فقط شاخش شکسته می‌شود؟ گویی سوار عاقل داستان، هیچ امیدی به فهمیدن مرد خفته ندارد.

قسمت سوم: روش رسیدن به هدف را سوار عاقل انتخاب کرده و دست هم بر نمی‌دارد! هیچ راه بهتری نبود؟

داستان مشخص است. سوار عاقل می‌داند که مار داخل دهان مرد خفته رفته و یک راه هم به ذهنش رسیده است.

«سوار به این نتیجه می‌رسد که تنها راه این است که مرد خفته باید مار را بالا بیاورد»

سوار عاقل داستان ما، در ابتدای داستان تلاش می‌کند تا از داخل شدن مار در دهان مرد خفته جلوگیری کند. اما نمی‌تواند. گویی در این داستان، یک پیش فرض دیگر وجود دارد و آن هم این است که امکان پیشگیری نیست. این اولین سوالی است که ممکن بود به ذهن ما بیاید ولی مولوی فرض آن را در همان ابتدای شعر مطرح می‌کند. اما هیچ جا گفته نمی‌شود که سوار عاقل چگونه به این نتیجه رسید که مرد خفته باید مار را بالا بیاورد و مسئله‌ی دیگر اینکه آیا روش دیگری برای رسیدن به این هدف نبود؟ تنها راه، دواندن آن مرد در بیابان بود؟

عده‌ای باور دارند که

سوار عاقل موجه است که آن مرد را در بیابان بدواند و تازیانه بزند چون می‌خواهد او را به خیر بالاتری برساند یا از ضرر بدتری مصون بدارد.

اگر قرار است مرد خفته زجر بیشتر نکشد یا از ترس قالب تهی نکند خب چرا همان جا درحالیکه خواب بود سرش را گوش تا گوش نبرید؟ ممکن است بگویید که کشتن او نقض غرض است. سوار عاقل می‌خواهد او زنده بماند. می‌گویم «اینکه زندگی کردن با تحمل درد و رنج و شکنجه‌های سوار عاقل بهتر از مردن در خواب است را چه کسی تصمیم گرفته؟» اگر بگویید که سوار باید تصمیم بگیرد می‌گویم، او چگونه توانسته بفهمد کدام یک از دو کفه‌ی ترازو برای مرد خفته سنگین‌تر است؟ شاید مرد خفته سرطان داشته و خودش می‌خواسته با مصرف بیش از حد دارو خودکشی کند. در خواب که فرو رفته و درحالیکه داشته نفس‌های آخر را می‌کشیده ماری هم در دهان او رفته که مرگش را تسریع کند اما ناگهان سوار عاقل آمده او را از بستر مرگ بیدار کرده و شکنجه کرده در حالیکه نمی‌داند او یک ساعت دیگر واقعاً خواهد مُرد. کدام بهتر است در خواب مردن یا یک ساعت شکنجه شدن و بعد مردن؟ در واقع دارم می‌گویم مطمئنیم که اگر این فرد را تا سر حد مرگ کتک بزنیم، خیر بالاتری را نصیب او کردیم؟ اتفاقاً شاید مرگِ راحتی را به او هدیه کنیم خیرِ بالاتری برایش باشد!

اصلاً اگر قرار است این مرد خفته را نجات دهیم، چرا او را بیهوش نکنیم و مار را از شکمش خارج نکنیم؟ یا او را به مطب پزشک نبریم؟ ممکن است بگویید خب وقت نیست ممکن است هر آن این مرد بخاطر مار در شکمش بمیرد! می‌گویم: چطور می‌توانیم تا شب او را در بیابان کتک بزنیم و سیب در دهانش کنیم اما رساندن او به اولین طبیب دشوار است؟ اگر هدف این است که این مرد بالا بیاورد چرا از داروهایی که باعث بالا آوردن می‌شوند استفاده نکنیم؟ ممکن است بگویید در خورجین سوار عاقل نبوده! می‌گویم اگر سوار اسبش می‌کرده و راه میفتاده به سمت طبیب و عطارباشی، آنجا هم دارو نبوده؟

آمدیم و این مرد خفته به بیماری‌ای شبیه به بیماری پروانه‌ای یا هموفیلی مبتلا بود. سوار عاقلی که تازه از راه رسیده و مار را دیده و تصمیم گرفته تا می‌تواند او را کتک بزند. عملاً او دارد با زخم زدن بر بدن او مرگ او را تسریع می‌کند چون هرکدام از زخم‌های او هزار بار بدتر از بودن مار در شکم هستند و خونریزی او دیگر بند نخواهد آمد.

بگذارید یک حالت دیگر را در نظر بگیریم. فرض کنید که این بار سوارِ عاقل داستانِ ما، بیمار باشد و بعد از مدتی خسته شود. سوار خسته و بیمار «توان اجبار را از دست می‌دهد.» حالا چه می‌شود؟ من که تصویری جز سرکشی مرد خفته نمی‌بینم. شاید مرد خفته او را از اسب به پایین می‌کشیده و تا می‌توانسته کتک می‌زده و در نهایت با همان سیب‌های گندیده خفه می‌کرده. هیچ کدام آیا به این فکر کردید که ممکن است مرد خفته جلو بیاید و تازیانه‌ی سوار را دوباره به دستش بدهد و بگوید : «تو الان خسته شده‌ای! کمی استراحت می‌کنیم و بعد دوباره شکنجه کردن من را شروع می‌کنیم»؟! آیا ممکن است مرد خفته بگوید : «اگر تو دیگر نمی‌توانی ادامه دهی، ولی من راه تو را ادامه می‌دهم و آنقدر در این بیابان می‌دوم و سیب گندیده می‌خورم تا دوباره به تو بپیوندم.»؟! هرگز!

مثال دیگری که می‌توان در نقد روش سوار عاقل استفاده کرد این است که این سوال را از خود بپرسیم : «مرد خفته برای متوقف کردن سوارِ عاقل باید چه می‌کرد؟» این سوال را معمولاً نمایشنامه نویس‌ها و فیلم‌نامه نویس‌ها از خود می‌پرسند تا بتوانند راهی جذاب برای خروج شخصیت از مخمصه پیدا کنند. احتمالاً می‌گویند: «نیازی نیست که شما قدرتمندتر شوید. فقط لازم است آنچیزی که قدرتمندان به آن نیاز دارند را کنترل کنید» مثلاً اگر مرد خفته ناگهان از جیبش دشنه و چاقویی بیرون می‌آورد و می‌گفت :«اگر یک قدم دیگر جلو بیایی خودم را می‌کشم». در اینجا سوار عاقل قطعاً باید متوقف می‌شد و روش دیگری را انتخاب می‌کرد. چرا که از نظر او، همه‌ی تلاش‌ها برای نجات جان اوست. سوال جذاب اینجاست : در چنین شرایطی، سوار باید چه کار می‌کرد؟ مثلاً ممکن است بگویید سوار عاقل در چنین موقعیتی، مرد خفته را رها می‌کرد و می‌رفت. باید گفت او که می‌خواست در اینجا راهش را بکشد و برود چرا از همان خودش را درگیر مسئله کرد. شاید بگویید سوارِ عاقل باید به او می‌گفت که «چه می‌کنی احمق؟ یک مار در شکم توست و باید در بیابان بدوی!» طبق فرض داستان، گفتن این جمله به مرد خفته مساوی است با مردن او از ترس. پس گفتن این جمله نقض غرض است. ممکن است بهتر باشد سوار عاقل بگوید: «من دارم جانت را نجات می‌دهم!» آن وقت مرد خفته می‌گفت :«تو قاتل من هستی! تو یک بیمار روانی هستی که از شکنجه‌ی من لذت می‌بری. من می‌خواهم خودم را بکشم تا نتوانی دیگر از کشتن من لذت نبری.» سوار عاقل در اینجا باید به گونه‌ای اعتماد مرد خفته را جلب کند و به او اثبات کند من واقعاً خیرخواه تو هستم. به حرف من گوش کن. نمی‌توانم به تو بگویم که چرا این به نفع توست اما باور کن که به نفع توست» فرض محال که محال نیست. بیایید فرض کنیم که مرد خفته همینجا به سوارِ عاقل اعتماد کند. این یعنی روش دیگری به جز شکنجه کردن و در بیابان دواندن جواب داده است. سوال اینجاست : «چرا سوار عاقل از اول این روش دیگر را انجام نداد؟» گویی وقتی شرایط را مرد خفته بحرانی کرد یا در واقع فهمید که چه چیزی ممکن است سوارِ عاقل را متوقف کند، سوار عاقل مجبور شد روش دیگری را دنبال کند. این لحظه‌ی زیبا، لحظه‌ای است که شمشیر اجبار، ناگهان سر و ته می‌شود. مجبور کننده خودش مجبور می‌شود. حتی ممکن است سوارِ عاقل به اجبار دست در جیبش کند و به مرد خفته بگوید : «به تو هزار دینار می‌دهم فقط خودت را نکش.» وارونگی داستان خیلی جالب می‌شود. حالا زمان آن رسیده که مرد خفته، تمام دارایی سوارِ عاقل را بگیرد. حتی ممکن است به او بگوید : «باید بیایی و من را روی شونه هات بذاری و صدای خر در بیاری. اون موقع شاید خودم رو نکشتم.»

این مثال‌ها در نقد این باور سوار عاقل است که «هیچ راهی جز اجبار نبود» در واقع باید گفت که

سوار عاقل حوصله‌ی بررسی راه‌های مختلف را نداشته و ساده‌ترین راهی که به ذهنش رسیده را انتخاب کرده.

در دنیای واقعی و خصوصاً در دنیای تعلیم و تربیت، کودکان خواه ناخواه در تعیین اهداف و روش حضور دارند. خوشبختانه، دنیای ما به گونه‌ای خلق شده که همیشه راه‌های مختلفی برای رسیدن به هدف وجود دارد. این همان سرّ و راز زیبای تربیت است که می‌گویند : «تربیت نسخه‌ی واحد ندارد.» هدف تربیت صلاح بچه‌هاست ولی روش‌ها و مسیرها برای هرکدام تفاوت دارد. این هنر معلم است که بچه‌ها را با یک چشم نبیند و تلاش کند هرکدام از آنها را بشناسد. آن وقت چطور عدّه‌ای جرأت می‌کنند با استناد به اینکه «ما می‌خواهیم به صلاح بچه‌ها عمل کنیم» می‌توانند یک نسخه‌ی ثابت را برای همگان اجرا کنند؟! همان روشی که ممکن است برای کسی نجات بخش باشد ممکن است برای دیگری مرگ آور باشد. در مثال پدری که پسرش را به درس خواندن مجبور می‌کند؛ شکی نیست که پدر گمان می‌کند دارد به صلاح کودک رفتار می‌کند ولی چرا فکر می‌کند روش آن با کودکِ همسایه هم یکسان است؟

شاگردی داشتم که پدرش مغازه‌ی میوه و تره بار داشت. مدام به پسرش می‌گفت که «فلانی من روز و شب برای تو دارم زحمت می‌کشم. درست رو مثل آدم بخون دیگه.» پسرش تقریباً دیگر 15 ساله شده بود ولی هنوز سال ششم را پاس نکرده بود و مردود شده بود. پسر می‌گفت : «من نمی‌خوام درس بخونم. می‌خوام برم سر کار.» مشورتی کردیم که باید به این پدر و پسر چه بگوییم. گفتند: «الان دیگه تو این دوره و زمونه لیسانس داشتن حداقل مدرک تحصیلیه. درس بخونه و لیسانسش رو بگیره، بعدش میره سر کار.» من هم نادان و کم تجربه بودم و از خودم نپرسیدم که واقعاً چرا باید این مسیر مناسب باشد؟ جلسه گذاشتیم و صحبت کردیم. ارتباطم را با آن پسر نزدیک‌تر کردم. رفت و آمد بین پدر و اهالی محل و این‌ور و آن‌ور رفتن با او را آغاز کردم. یادم می‌آید یک تابستان روی مغز این بچه کار کردیم. یک جلسه پدر و پسر را برداشتیم بردیم نزد پیر طریق که توصیه‌ی نهایی را بکند. یادم می‌آید که همان جا پسرک گریه‌اش گرفت که دست از سرم بردارید. اما ما زیر لب «ربِّ یَسِّر» خواندیم و ادامه دادیم. یک روز پدرش زنگ زد که پسرش از خانه رفته و برنگشته. به موبایل پسر زنگ زدم. به جهت ارتباطی که با او داشتم تماس من را بر می‌داشت. گفتم «کجایی؟» گفت «اومدم اصفهان پیش دایی‌ام که کارگاه شست و شوی فرش داره» سرتان را درد نیاورم. برش گرداندیم تهران و آمد مغازه‌ی پدرش را از میوه فروشی به سبزی خرد کنی و آبمیوه گیری تغییر داد. رونقی گرفت. ارتباط پدر و پسر هم خوب شد. همین الان که این داستان را نوشتم گریه‌ام گرفت. چه کردیم ما با روان این پسر؟! کجاست آن پیر طریق تربیت که ادعایش می‌شد که الان جواب بدهد : «چه کسی گفته همه باید لیسانس بگیرند؟!» باورتان نمی‌شود که هیچ کدام از ما معلم‌ها ثانیه‌ای نپرسیدیم که شاید صلاح این بچه لیسانس گرفتن نباشد.

این داستان مصداقی از همان لحظه‌ی زیبایی است که بچه‌ها یاد می‌گیرند، پدر و مادر چرا دست به اجبار زده‌اند و چه می‌خواهند. آن وقت داستان را وارونه می‌کنند و دست به اجبار پدر و مادر می‌زنند. مثلاً می‌گوید «مگر نمی‌خواهی من درس بخوانم. پس من را بگذار کلاس کنکور و معلم خصوصی برایم بگیر.» پدر و مادر هم می‌مانند. کودکِ زیرک هم می‌دانسته که پدر و مادر قدرت مالی این کار را ندارند. همین است که این حرف را می‌زند. با اینکار جنگ مغلوبه می‌شود. پدر و مادر می‌آیند پیشِ ما و می‌گویند : «بچه‌ام خیلی باهوشه ها ولی ما نتونستیم ازش حمایت کنیم برای همین استعداد این بچه از دست رفت.» معلم‌های با درایتی دیده‌ام که از پشت برق چشم‌های بچه‌ها، لبخندشان را دیده‌اند و فهمیده‌اند که این حس ضعف شدید پدر و مادر نتیجه‌ی اجباری است که بر کودکشان روا داشته‌اند. بچه‌ها بسیار زرنگ‌تر از آن هستند که فکر می‌کنیم. مثلاً کسانی که به تربیت دینی بچه‌ها علاقه مند هستند خیلی در این دام می‌افتند. شروع می‌کنند به اجبار کردن و آنقدر ادامه می‌دهند تا جایی که بچه‌ها از دین و دینداری متنفر می‌شوند. بعد ناگهان عقب نشینی می‌کنند. می‌خواهند با باج دادن، اعتمادِ کودک را دوباره به دست بیاورند. ارتباط مسمومی که در اینجا شکل می‌گیرد مانند گرداب شما را درون خودش می‌کشد و راه فرار به شما نمی‌دهد. حالا هرچه به پای بچه‌ها بریزید بدتر می‌شود. جالب است که در این موقعیت وقتی از پدر و مادر می‌پرسیم که «چرا از اول با او گفت و گو نکردید؟» می‌گویند «فکرش رو نمی‌کردیم اینجوری بشه.» بچه‌ها با بحرانی کردن شرایط معلم و والدین را مجبور کردند که روشی غیر از اجبار انتخاب کند؛ اما با این کار نقطه‌ی ضعف بزرگترها را پیدا کردند و از کیش و مات کردن‌شان لذت می‌برند. موقعیتی که می‌توانست یادگیری بی‌نظیری برای کودک داشته باشد که «حقیقت و صلاح چیست»، به او یاد داد که «برای اینکه جنگ را برنده بشی، نقطه ضعف طرف مقابل را پیدا کن و رهایش نکن.»

جریان جالب دیگر این است که والدین و معلمین باید از خودشان بپرسند : «تا کی قدرت کافی برای مجبور کردن بچه‌ها را خواهند داشت و اگر قدرت‌شان کم شد چه می‌خواهند بکنند؟»

فکر می‌کنم

شاه کلیدِ خروج از اجبار راه دادنِ خود بچه‌ها به انتخاب هدف و انتخاب روش یادگیری است.

باید به بچه‌ها اعتماد کرد. اجبار کردن و خواباندن مچ بچه‌ها الان شدنی بنظر می‌رسد اما توانمندشان نمی‌کند. تخریبشان می‌کند. چند صباح دیگر که حالا آنها قدرتمند می‌شوند دست‌شان از بینش خالی است و به دنبال انتقام گرفتن می‌افتند. معمولاً وقتی آدم‌ها می‌خواهند چرتکه بیندازند که «اجبار کردن می‌ارزد یا خیر؟» دیگر این روزهایش را حساب نمی‌کنند. در بهترین حالت احتمال سرکشی را حساب می‌کنند و هزینه‌ی سر به راه کردن او را در نظر می‌گیرند. (خرید یک تازیانه و مصرف کمی روتارین بعد از داد زدن بر سر بچه‌ها) اما در واقع برای تعیین تکلیف اجبار، لازم است هزینه‌ی تمام انتخاب‌های غلطی که بعداً کودک انجام می‌دهد را در نظر گرفت. هزینه‌ی تخریب روان و زخم‌هایی که برداشته است را باید حساب کرد. هزینه‌ی فرصتِ یادگیری‌ای که می‌توانست داشته باشد را هم حساب کرد. بعد تصمیم گرفت.

پدر و مادر و معلمی که دست به اجبار می‌زنند باید بدانند که دارند ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کنند در حالیکه اگر اندکی تأمل کنند متوجه خواهند شد که راه‌های بسیاری برای تعامل با کودکشان دارند که او را به صلاح نزدیک خواهد کرد و همواره بدانند روشی که انتخاب کرده‌اند وحی منزَل نیست که دست از آن برندارند. باید مدام آن را آزمون کنند و در صورت نیاز عوض کنند و در این راه کودک را نیز دخیل کنند.

اینکه مولوی این تمثیل را به پیامبر اسلام (ص) منتسب می‌کند هم محل مناقشه‌ی بسیار دارد. اما مورد نظر من الان نیست. به هر حال نسبت دادن اجبار به اولیای خدا جرأت بسیار می‌خواهد؛ اما دیگر از این بحث عبور می‌کنم.

نتیجه: دست از اجبار برداریم! جواب نداده، جواب نمی‌دهد، و هیچ گاه جواب نخواهد داد!

سوارِ عاقل ایثارگر است. دارد زمان می‌گذارد. نفس می‌زند و عمر گذاشته است. زحمت می‌کشد. ممکن است سنوات خدمتی‌اش هم سی سال را پرده کرده باشد ولی هیچ کدام از این‌ها دلیل نمی‌شود کارش درست باشد. سوارهای عاقل تعلیم و تربیت چهره‌های معصوم دارند. نیت و قصدشان هم خیر است ولی کارشان خیر نیست. باید با آنها گفت و گو کرد. برایشان مثال زد. تبیین کرد. دیدشان را وسیع نمود تا آثار رفتار و پیامد تعامل ناصحیح‌شان با بچه‌ها را ببینند. تلاش کردم به زبانی اندکی ساده‌تر از متون فلسفی، توضیح دهم که این داستان نمی‌تواند دلیلی برای اجبار کردن باشد و دفاع کنم از این گزاره که :

ناگفته پرورش دادن، ظالمانه است.