برادر سرآشپز بخاطر DNA خواهرش در پلوپزش دستگیر شد

لوسی تازه با شوهر جدیدش زندگی را آغاز کرده بود. اگرچه او از روی عشق نبود، اما احساس می‌کرد عاشق شدن با این مرد آسان خواهد بود. شوهرش روزی سه وعده غذا برایش می‌پخت و هر وقت لوسی پایش را داخل آشپزخانه می‌گذاشت، ناراحت می‌شد چون زنش باید استراحت کند و خوشحال باشد.

اما حتی نزدیک شدن به آشپزخانه هم شوهر تازه ازدواج کرده‌اش را عصبی می‌کند... انگار چیزی در آن آشپزخانه بود که لوسی اجازه نداشت ببیند.

یک روز که لوسی سر کار بود، لوسی برای درست کردن یک میان وعده کوچک به آشپزخانه رفت. فریزر را باز کرد و با کسی در فریزر تماس چشمی برقرار کرد.

سر یک زن. یخ زده. چشمان گشاد شده. به او خیره شده بود.


همه در معبد 250 ساله مشغول عبادت هستند و کسی دوست ندارد سکوت را بشکند، اما یک زن بدون خبر قبلی در را با شتاب باز می‌کند، به سمت مرکز معبد می‌دود و بلند بلند حرف می‌زند؛ چند دقیقه ی بعد پلیس می خواهد دوباره همه چیز را به او توضیح دهد: «درحال تمیز کردن دستشویی معبد بودم که دیدم مشمایی سیاه پشت توالت است، اول فکر کردم کسی چیزی جا گذاشته است اما اینطور نبود. مشما را باز کردم تا درونش را ببینم، بویی قوی و بد با مشت به بینی ام کوبید. هرگز همچین بویی را فراموش نمی‌کنم. با خودم فکر کردم شاید پوشک بچه درون آن بوده است پس تمام لباس هایی مشما را هم درآوردم که با سر انسان مواجه شدم که با نمک پوشانده شده تخمیر شده بود.»

بعد از سه ساعت پیغامی به پلیس میرسد: «سلام افسر، جنازه ی سی سی درون دستشویی مردانه ی معبد در شمال تایوان است. لطفا دفنش کنید، من حوصله ندارم. ممنون.» -مردی با قلب مهربان

پلیس شروع به بازجویی همسایه های سی سی کرد: « سی سی کیست؟» پلیس عکس سی سی را به همسایه نشان داد. همسایه نگاهی به عکس کرد:« اوه! این دختره! کمی تنها و عجیب بود، ما «عزیزم» صدایش می کردیم. رفتارهای عجیبی از خودش نشان میداد، در بالکن میرفت و به همه خیره می‌شد و اگر چشمت به او می‌افتاد، سی سی درجا قهقهه می‌زد. همیشه از آپارتمانش مردهای گوناگون وارد و خارج میشدند. همیشه مواد مصرف می کرد یا مست بود. اما برادرش دوست داشتنی است، او همیشه از سی سی مراقبت می‌کرد و حتی نامزدش بخاطر سی سی از او جدا شد. آنها با هم زندگی می‌کنند.»

پلیس به بررسی بیشتر سر سی سی پرداخت، سر او مملو از مایع منی مردان و واضح بود که قبل از نمک پاشیدن روی سر، سر سی سی پخته شده بود. یک یادداشت با نام «چین وان تین اسم اصلی اوست.» پلیس دی ان ای سر را بررسی کرد که متعلق به یک راننده تاکسی بود اما راننده به آنها ثابت کرد که او بیگناه است و همه چیز به یک طالع بین برمی گردد.

سی سی درباره ی آینده اش از طالع بین پرسید و طالع بین به او گفته بود اگر نامش را عوض کند، آینده اش هم تغییر خواهد کرد؛ برای همین تصمیم گرفت نامش را از از چین وان تین به سی سی تغییر دهد. پس قاتل او شخصی نزدیک به او بوده است چون همسایه ها هم اسم جدیدش را نمیدانستند.

پس پلیس دوباره به بازجویی ادامه داد و همسایه ها با جزئیات بیشتر از سی سی حرف زدند: «شاید به درد بخور نباشد اما سی سی میگفت بعضی اوقات باید برای پول درآوردن با برادرش رابطه ی جنسی داشته باشد.»

همسایه ی دیگری گفت: « برادر سی سی مردی عجیب بود، در دفتری عشق خودش را نسبت به بازیگری مشهور ابراز کرده بود و به او دستمال هایی غوطه ور از مایع بدنش را میفرستاد و تهدید میکرد که اگر با کس دیگری ازدواج کند، اتفاقات بدی برای او خواهد افتاد.»

«و گوشت چرخ کن آنها... صدای تبر تا خانه ی ما هم می آمد، طوریکه انگار سعی داشت استخوان بشکند؛ مدام صدای تبر او و دستگاه گوشت چرخ کن شنیده میشد و چون او آشپز است، ما فکر کردیم شیفت شب کار میکند و لازم دارد گوشت چرخ کند و همان روز، سی سی را دیگر ندیدیم.»

پلیس دی ان ای سی سی را در پلوپز خانه، درون قابلمه، روی چاقو ها. باقیمانده ی بدن سی سی نه در چاه فاضلاب، سطل آشغال و هیچ جای دیگری نبود؛ پس یا اجزای بدن سی سی توسط نامزد جدیدِ برادرِ سی سی (فَنگ) خورده شده بود یا خودش آنرا خورده بود؛ نامزدش به پلیس جریان سر یخ زده در فریزر را بعد از قول پلیس برای دستگیر شدن نامزدش تعریف کرد.

فَنگ بعد از دو روز، سر جدا شده‌ی سی سی را از فریزر خانه به دستشویی معبد منتقل کرده بود.

پلیس فَنگ را دست بسته و با صورتی پوشانده دستگیر کرد. او در دادگاه مدعی شد که موجودات فضایی او را مجبور به این کار کرده بودند تا بخاطر بیمار روانی بودن، بیگناه شناخته شود اما او تا آخر عمرش در زندان خواهد پوسید.