من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
جوان ترین قاتل سریالی دنیا
پارول نفسش بند آمده بود که وارد خانه شد. او پسر ۸ سالهاش را تنها گذاشته بود تا از برادرزادهی ۶ ماههاش مراقبت کند و خودش هم به کارهای خانه رسیدگی میکرد.
پسرش با اسباب بازی هایش بازی می کرد، اما نوزاد غیبش زده بود. از پسرش پرسید:
«نوزاد کجاست؟»
او لبخند زد.
پارول دوباره پرسید تا اینکه بالاخره پسرش پاسخ داد:
«من او را کشتم. سرش را با آجر خرد و دفنش کردم.»
این داستان جوانترین قاتل زنجیرهای جهان است.

پارول لبخند می زند. پسرش حتما شوخی می کند: ـجدی باش، بهم بگو بچه را کجا قایم کردی.»
عمار دست مادرش را می گیرد و هر دو به حیاط خانه می روند. به ته حیاط که رسیدند، عمار با دست کوچکش به خاک بهم ریخته ی زمین را نشان می دهد. پارول بدون معطلی خاک را کنار می زند تا دستانش به پوستی نرم برخورد می کند. نوزاد را از بین خاک ها بیرون می آورد و وقتی به سر ضربه دیده ی نوزاد نگاه می کند، کنار درخت استفراغ می کند.
عمار در خانواده ای با وضع مالی متوسط در هند به دنیا آمد، مادرش هر روز به چهره ی همیشه خندان عمار نگاه می کرد که به سمت بچه های دیگر می رفت تا بازی کند. آنها به بدن همدیگر می زدند و شوخی فیزیکی می کردند مثل بیشتر پسربچه های دیگر اما عمار با چهره ای خندان و مشت هایی کوبنده جمعشان را از هم پاشید.
عمار روی پله های خانه تنها نشسته بود که دید بچه های محله برای تفریح به سمت دریاچه می روند. یکی از آنها عمار را صدا کرد: «عمار، میخوای بیایی و با ما بازی کنی؟». عمار با تمام توان سر آنها داد کشید: «نه.» بچه ها که چهره ی سرخ و رگ بیرون زده ی عمار را دیدند، سریع از او فاصله گرفتند.
تا روزی که خواهر پارول در خانه را زد و از او خواست تا از نوزاد 6 ماهه اش مراقبت کند تا بتواند در خانه های مردم کار کند و حداکثر 100 دلار در ماه درآمد داشته باشد. گرچه زیاد نبود اما به این پول کم هم نیاز داشت. این بهترین گزینه برای او بود چون پارول هم دو ماهه حامله بود و میتوانست به نوزادش شیر دهد.
پارول گفت: «نمیدانم مینا، ما خودمان پول کافی برای سیر کردن شکممان نداریم و یک بچه تو راهی هم دارم. نوزاد تو شرایط را سخت تر می کند.»
«اگر کمی از درآمدم را به شما بدهم راضی میشوی؟»
پارول با اکراه قبول کرد، نوزاد را گرفت و در را بست؛ وقت ناهار بود، باید برای ناهار سبزی می خرید. نوزاد را به عمار سپرد: «حواست به نوزاد باشد، من مغازه ی سر کوچه میروم و زود برمیگردم.»
عمار به سمت نوزاد رفت، در آرامش خوابیده بود. لپش را گرفت. دستش را بالا برد، کمی مکث کرد و در نهایت با تمام توان سیلی محکمی به نوزاد زد. نوزاد با چهره ای حیرت زده و گریه از خواب بیدار شد. عمار با لبخند، دوباره به نوزاد ضربه محکمی زد تا صدای نوزاد از شدت گریه گرفت. در آخر، گردن نوزاد را گرفت و فشار داد تا چشمان نوزاد قرمز شد و روح از بدنش خارج.
عمار قبل از رسیدن مادرش به مغازه، نوزاد را کشت.
جنازه را به حیاط کشاند، با آجر به سر نوزاد تا جایی زد که محتویات مغزش از جمجمه بیرون ریخت. بیل را برداشت و قبر کوچکی برای نوزاد کند و او را خاک کرد.
مادر عمار به خواهرش یا پلیس زنگ نزد و منتظر شوهرش شد که با کمربند عمار را تا لبه ی مرگ کتک زد. چطور یک بچه ی 8 ساله میتوانست قاتل باشد؟
مینا در خانه ی پارول را زد تا نوزادش را بگیرد و سهم پول آنها را بدهد که با صحنه ای عجیب رو به رو شد. شوهر پارول جلوی او زانو زده و پارول دستانش را روی صورتش گرفته و با شانه هایی لرزان گریه می کند.
«چه شده؟ اتفاقی افتاده؟»
پارول نفسی عمیق می کشد: «التماست میکنیم مینا، فقط یک حادثه بود.»
شوهرش ادامه داد: «نوزادت در بازی با عمار از دنیا رفت.»
مینا متوجه چهره ی قایم شده ی عمار پشت دیوار شد. او لبخند میزد.
8 ماه بعد، مرگ نوزاد شش ماهه فراموش شد و عمار در خانه به بهترین نحو زندگی میکرد، خواهرش به دنیا آمده بود و با هم لحظات خوشی را میگذراندند.
یک آخر هفته وقتی همه در چرت بعد از ظهر بودند، عمار به سمت خواهر چند ماهه اش رفت، سریع گردنش را محکم فشار داد تا زمانیکه خواهرش از لگد زدن دست برداشت.
چند ساعت بعد، پارول به نوزاد سری زد، خوابیده بود. لپش را که کشید، سریع دستش را از نوزاد دور کرد، پوست نوزاد به سردی یخ بود. نگاهی به عمار که با اسباب بازی هایش بازی میکرد انداخت: «دوباره چکار کردی؟ تو خواهرت را کشتی؟»
عمار با لبی خندان پاسخ داد: «آره.» پدر عمار تا جایی او را زد که همسایه ها دم در خانه ی آنها ظاهر شدند. مردان پدر عمار را آرام کردند و همه نوزاد بی روح را در خانه دیدند. عمار با چشمانی گریان فریاد زد: «حالا او را کشتم، مگر چه شده؟»
همسایه ها بهت زده از پدر و عمار فاصله گرفتند.
روز بعد بخاطر حفظ نام خوب خانواده، پدر و مادر عمار در خانه ی همسایه ها رفتند و التماس کردند که به هیچکس چیزی نگویند و به پلیس زنگ نزنند.
سه ماه بعد، در مهدکودکی در محل، نوزادی درون کالاسکه اش کرده است. مسئولین مهدکودک پرس و جو می کنند تا یکی از افراد نزدیک به خانواده ی پارول به مسئول مهدکودک میگوید: «به نظرم کار عمار است. او این نوزاد را کشته.»
پلیس از عمار می پرسد: «چرا آن نوزاد را کشتی؟»
«چون میخواستم بکشمش. دلیلی ندارد که او را نکشم.»
عمار طبق مقررات هند، تا سه سال به زندان می رود و تا سن 18 سالگی در بازداشتگاه نوجوانان خواهد بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر دانشگاهی به دلیل "جاسوس بین المللی" بودن، توسط نیروهای ویژه به قتل رسید
مطلبی دیگر از این انتشارات
«بامیه میخوای؟»: مردی ایرانی که با همین سوال، ۳۳ کودک را به قتل رساند
مطلبی دیگر از این انتشارات
مانکن نوجوان از شاهزادهی مالزیایی فرار میکند