دختر دانشگاهی به دلیل "جاسوس بین المللی" بودن، توسط نیروهای ویژه به قتل رسید

دستورات لیلی واضح بود. او قرار بود در پایین کوه در تاریکی منتظر بماند تا نور را ببیند. چراغ قوه از کوه می تابید و او را به جایی که باید برود، می برد.

عصبی بود، اما می‌دانست که باید دستورالعمل‌ها را دنبال کند. وقتی او به بالای کوه رسید - لیلی دید که نور مستقیماً به یک قبر 5 فوتی از قبل حفر شده هدایت می شود. دو مرد بیرون پریدند و در حین ضبط آن گردن او را فشردند.

آنها قصد داشتند فیلم قتل را برای تیم نیروهای ویژه ارتش بفرستند - زیرا لیلی یک مهماندار هواپیمای جعلی بود. یک دانشجوی قلابی. آنها معتقد بودند که او واقعاً یک جاسوس مخفی برای یک ملت دشمن است.

لیلی
لیلی



لیلی سه روز است که گم شده، پدر و مادر و پلیس نگران به سمت محل سکونت او و شوهرش هانگ می‌روند و با چهره‌ی آرام هانگ مواجه می‌شوند: «آخرین بار که او را دیدم بعد از یک دعوای طولانی بین خودمان بود، او وسایل شخصی و 7000 دلار پول از کمد برداشت و رفت؛ فکر می‌کردم به زودی آرام خواهد شد و با پدرف مادر و بقیه دوستانش صحبت خواهد کرد تا اینکه دیدم پدر و مادرش هم نگران او هستند.»

تلفن همراه لیلی خاموش است و پلیس سعی دارد با هک کردن گوشی‌اش، مکانش را پیدا کند اما در آخر موفق به باز کردن قفلش نشدند.

شاید لیلی بخاطر همسر ِ پلیسش که یکی از نیروهای ویژه بود، دستگیر شده است تا از او اخاذی کنند. هانگ، مردی پر رمز و راز، درونگرا بود که از خودش به لیلی چیزی نمی‌گفت طوریکه مهمترین سوال برای لیلی این بود که آیا او خانواده‌ای دارد یا نه. هانگ هم توضیح می‌داد که بخاطر جزوی از نیروی ویزه بودنش، نمی‌توانست زیاد از خودش حرف بزند اما دوست داشت غیبتش را برای لیلی جبران کند، برای همین با هم در یونان، بالای تپه‌ای بلند قرار گذاشتند: «عزیزم، من بالای تپه با چراغ قوه علامت می‌دهم تا راه را پیدا کنی.»

شب قرار، هیچکدام همدیگر را نخواهند دید؛ اما به جایش، هانگ، کلیپ قتل و خاک کردن جنازه‌ی همسرش را در خانه‌ای که با او زندگی می‌کرد، می‌بیند.

پس آن دو نفر همراه با چراغ قوه که بودند؟ زی و سی. یکی از آنها پلیس معمولی و یکی دیگر، مردی بیکار که می‌خواست عضوی از ارتش شود. آنها در دادگاه هستند و انتطار دارند با لبخند و تشکر از کشتن یک جاسوس، پذیرایی شوند اما به آنها توضیح می‌دهند: «نه، او یک جاسوس نبود. شما از اینجا بیرون نخواهی رفت.»

زی و سی گیج شده اند: «حتما اشتباهی رخ داده است. یکی از نیروهای ویژه‌ی شما دستور قتل را داد... هانگ.»

«همچین نامی در سیستم وجود ندارد.»

« این نام پیج اینستاگرام هانگ است. نگاه کنید. مملو از عکس‌هایی با فرم سربازی و پلیسی.»

پلیس لبخند می‌زند: «این تفنگِ پینت بال است! حتما او لباس فرم پلیس خریده است. او حتی یک سرباز هم نیست.»

روز بعد، پلیس از هانگ می‌پرسد: «انگیزه‌ی شما از کشتن همسرتان چه بود؟»

«بعد از یک ماه آشنایی، قرار بود شب سال نو، با همدیگر باشیم؛ اما دقیقا قبل از شماره‌ی معکوس سال نو، او از خانه بیرون رفت و مرا عصبانی کرد. بعد از آن شب، قتل او را برنامه ریزی کردم.»