من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
دو نوجوان عاشق، هر کسی را که نمیگذارد با هم باشند، میکشند و سپس در خانهشان مهمانی میگیرند
فهرست کارهای مهمانی عمدتاً شامل خرید مواد غذایی، تمیز کردن اتاقهای طبقه بالا و بیرون راندن بوی تند حمام است.
کاساندرای ۱۷ ساله بطری سفیدکننده را برمیدارد و آن را روی کف حمام میریزد.
دوست پسرش، جانی، به او کمک میکند تا در حمام را ببندد. آن را با تفنگ درزگیر آببندی میکند تا بو به طبقه پایین نرسد و حال و هوای آنجا را خراب نکند. حالا هیچکس نمیتواند وارد شود و هیچکس نمیتواند خارج شود.
«این مشکل فاضلاب است.» چیزیست که به مهمانان میگویند.
جانی ۱۹ ساله از دستشویی استفاده کرده بود و بخاطر لولههای فاضلاب مسدود شده، نمیتوانست سیفون را بکشد.
زوج جوان، کاساندرا و جانی، به مهمانان نگفته بودند که درست زیر دو جسد که در طبقه بالا در حال تجزیه بودند، در حال نشئگی هستند.


جانی به مادرش پیغام صوتی میفرستد:
سلام مامان. جانیام. حالم خوب است. من آدم بدیام. متأسفم. به میندی بگو متأسفم. به کوین بگو متأسفم. من خوب نیستم. الانی که داریم باهم حرف میزنیم، درحال مردنم. دوستت دارم. بعداً میبینمت، باشه؟ دوستت دارم. خداحافظ.
پیغام صوتی درست قبل از پیدا کردن بدن بیهوش جانی و کاساندرا روی زمین دستشویی توسط پلیس است. چندروز بعد، کاساندرا که به مرگ نزدیک بود، چشمانش را روی تخت خواب بیمارستان باز میکند.
پلیس بلافاصله از او بازجویی میکند: «در آن دستشویی چه اتفاقی افتاد؟»
کاساندرا جواب میدهد: «سعی کردم جان خودم را بگیرم.»
«چرا میخواستی همچین کاری کنی؟»
«نمیدانم، خیلی عصبانی و افسرده بودم. انگار دنیا روی سر من خراب شده باشد.»
«چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟»
«جانی، دوست پسرم چاقویی که میخواست را برداشت.»
«چه چاقویی را برداشت؟»
«تیزترین و بزرگترین چاقو را برداشت و ... سراغ پدربزرگم رفت و بعد... سرش را بریدیم.»
«بریدیم؟ با هم این کار را کردید؟»
«اوه، نه... او اینکار را کرد. من به پدربزرگ دست نزدم.»
«راستش را بگو.»
«من از روی قصد به کشتن پدربزرگ و مادربزرگم فکر نکردم.»
در شب حادثه، کاساندرا و جانی از تیشرتهای قدیمیشان به عنوان ماسک استفاده میکنند. کاساندرا در اتاق مادربزرگ است که صدایی مثل ضربههای شدید به گونیای پر از گوشت که بلند و بلندتر و همراه با داد و فریاد است، از اتاق پدربزرگ میشنود. انگار کسی عذاب میکشد.
جانی، دوستپسر 19 سالهاش، درحد کشت، پدربزرگ را میزند. کاساندرا از فرط استرس دستانش عرق کرده و گیج شده است.
او آچار چرخ در دستش را با شدت به سر مادربزرگ میکوبد، دهانش را چسب میزند و بدن خونینش را به سمت اتاقی که جانی و پدربزرگ هستند، میکشد.
جانی رو به کاساندرا میکند: «چند چاقو بیاور.»
کاساندرا بزرگترین چاقوهای آشچزخانه را به جانی میدهد.

جانی چاقو را به سمت مادربزرگ میگیرد: «رمز گاوصندوق چیست؟» مادربزرگ چیزی نمیگوید.
جانی جلوی چشمان مادربزرگ چاقو را پنجبار در شکم پدربزرگ فرو میکند که صدای نالهی مادربزرگ از پشت چسب روی دهانش را درمیآورد؛ کاساندرا چسب را باز میکند و رمز را وارد.
1000 دلار در گاوصندوق بود، آنرا برداشتند و درون کولهپشتی چپاندند. جانی به سمت پدربزرگ برگشت، جلوی چشمان مادربزرگ گردنش را برید، مادربزرگ تا الان به نظر کاساندرا خودش را به مردن زده بود، با دیدن جانی و چاقوی در دستش شلوارش را خیس کرد. بعد از کشتن هردو با کاساندرا از خانه بیرون رفت.
پلیس از کاساندرا پرسید: «آیا میدانستی که در گاوصندوق انقدر پول است؟»
«یادم است قبلاً به من پیشنهادِ دادنِ هزار دلار میداد تا دنیا به جای بهتری تبدیل شود و من گفتم نمیخواهم.»
جانی سوئیچ ماشین پدربزرگ را برداشت تا به سوپرمارکت روند، غذا و مخلفات خریدند و به خانهی پدربزرگ برگشتند تا در آن استراحت کنند. به مدت یک هفته، در آن خانه با جنازههای آن دو سر کردند و دوستانشان را دعوت به مواد مخدر.

پلیس: «بعد از آن چه شد؟»
«خب، نقشه این بود که پدر و مادر جانی هم کشته شوند و بعد باهم فرار کنیم اما نقشهمان بهم خورد.»
خواهر جانی، ملیسا، همراه با دوست پسرش وارد اتاق خواب شدند. تمام وسایل بهم ریخته بود. ملیسا درحال گرفتن شماره پلیس است که ابری نارنجی جلوی چشمانش ظاهر میشود و پشت آن ابر، کاساندرا با چوب بیسبال به سمت او میآید. چشمان ملیسا و دوست پسرش مثل آتش میسوزند. چوب بیسبال به کمر ملیسا میخورد و به زمین میافتد. کاساندرا با چوب بیسبال به سر و شکمش میزند. دوست پسر ملیسا سعی دارد چوب بیسبال را از دست جانی بگیرد که چشمش به شرابخوری شیشهای میافتد: «چوب بیسبال را زمین بگذار یا این شیشه را روی سرت خرد میکنم.»
«هیچچیز من را متوقف نمیکند.» دوست پسر ملیسا شیشه را روی سرش خرد میکند که جانی رو به کاساندرا میکند: «برو و چکش را بیاور.»
مادر ملیسا وارد خانه میشود و ملیسا فریاد میزند: «آنها میخواهند ما را بکشند. مادر کمک.» که جانی و کاساندرا ماشین پدربزرگ را جا میگذارند و با ماشین ملیسا فرا میکنند. در راه، یک گالن شیر میخرند تا اثرات اسپری خرس که از اسپری فلفل صدها بار قویتر است، کمتر شود.
پلیس آخرین سوالات را از او میپرسد: «چرا در خانهی مادربزرگ و پدربزرگت زندگی میکردی؟»
«اوه، چون پدرم به من تجاوز کرد و مادرم هیچ واکنشی نشان نداد.»
«آیا کشتن مادرت هم جزو نقشه بود؟»
«من میخواستم این کار را بکنیم اما جانی گفت وقت تلف کردن است و اینکه آنقدری که با پدربزرگ و مادربزرگم نزدیک بودم و میشناختمشان، به پدر و مادرم نبودم. پس ریسک هم بود.»
کاساندرا و جانی تا آخر عمرشان در زندان خواهند بود و در 60 سال آینده، امکان آزادی مشروط خواهند داشت.
جانی در دادگاه ابراز تأسف کرد:
از همهشما التماس میکنم که من را ببخشید. اگر من را بخاطر گناهانم ببخشید، پدر آسمانی هم شما را خواهد بخشید اما اگر این کار را نکنید، او هم شما را نخواهد بخشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرهی شمالی ۴۰۰۰ انسان را برای بازیهای المپیک 'پاک کرد'
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوان ترین قاتل سریالی دنیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
سارای سه ساله: هیولا تو اتاقمه