من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
سر بریدهای که به نردههای مدرسهای در ژاپن فرو رفته و یادداشتی در دهانش است: «بیا بازی کنیم»
برنامهی صبح سهشنبهی کنتا همیشه یکسان بود - صبحانهای ساعت ۵ صبح شامل برنج، سوپ میسو و ماهی سالمون نمکسود، و پس از آن پیادهروی تا محل کارش در مدرسهی راهنمایی توموگائوکا، جایی که هر روز صبح در دروازههای آبی به دانشآموزان خوشامد میگفت.
اما امروز متفاوت بود.
کنتا همان مسیر همیشگی را طی کرد - از همان گوشه پیچید - و کیفش را روی زمین انداخت. دستش به سمت دهانش رفت.
کنتا در حالی که میلرزید، نامه را خواند:
این شروع یک بازی است. ای پلیس احمق.
اگر میتوانید سعی کنید جلوی من را بگیرید.
قتل چیزی است که نمیتوانم از آن لذت نبرم.
چیزی نیست که بیشتر از مرگ مردم بخواهم ببینم.
بگذارید سبزیجات کثیف با مرگ مجازات شوند.
بگذارید برای سالها تلخی من داوری خونینی وجود داشته باشد.
روی دروازههای فلزی آبی مدرسه - درست کنار تابلویی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی توموگائوکا - از یکی از میخهای فلزی ناهموار حصار جوانه زده بود -
سر بریده یک کودک ۱۱ ساله.
یادداشت را در دهانش فرو کرده بودند.

کسی با ماژیکی قرمز با نام «قاتل مدرسه -که املای خوبی هم نداشت-» و شکلی عجیب در پایان نامه، پلیس را تهدید کرده بود. این خبر در تلوزیون پخش شد که بلافاصله آن شبکه نامهای دیگر مشابه نامههای قبلی دریافت کرد:
میدانید که تلفظ اشتباه اسم کسی مصداق بارز تمسخر است.
اخیراً وقتی داشتم تلویزیون تماشا میکردم، شنیدم که گوینده خبر اسم من را اشتباه تلفظ کرد. اگر میخواستم، میتوانستم بیسروصدا از قتل لذت ببرم، بدون اینکه کسی متوجه شود. دلیل اینکه عمداً به دنبال توجه از جامعه بودم این است که میخواهم حداقل در تصوراتم به عنوان یک انسان واقعی شناخته شوم. من همیشه یک حضور نامرئی بودهام و خواهم بود. وظیفهام را برای انتقام گرفتن از سیستم آموزشی که یک من نامرئی و جامعهای که این نوع آموزش را ایجاد کرده است، فراموش نکردهام.
این بازی قتل را شروع کردم، با این حال حتی الان هم نمیفهمم چرا از کشتن لذت میبرم، این چیزی است که من آن را ذاتی و یک غریزه طبیعی میدانم، فقط وقتی میکشم، آیا از آن آزاد میشوم؟ نفرتی که در من وجود دارد؟ آیا میتوانم آرامش پیدا کنم؟ فقط درد دیگران میتواند درد خودم را تسکین دهد؟ در نتیجه، من معتقدم که تقریباً متوجه نوع نوشته شده روی این مقاله شدهاید، اما من به وجود خودم وابستگی دارم که از مردم عادی فراتر میرود. بنابراین نمیتوانم تحمل کنم که اسمم اشتباه تلفظ شود یا وجودم لکهدار شود. با مشاهده حرکات فعلی پلیس، به نظر میرسد که با وجود اینکه در درونم آن را مشکلساز میدانم، آنها عمداً اسم من را پنهان میکنند. سعی میکنند وجودم را پاک کنند. من در این بازی جانم را به خطر میاندازم، اگر دستگیر شوم. احتمالاً به دار آویخته خواهم شد، بنابراین در حالی که نمیگویم پلیس باید جان خود را به خطر بیندازد، من فقط یک جنایتکار تازهکار نیستم که میتواندفقط بچهها را بکشد. من توانایی کشتن یک نفر را دارم از این به بعد دو بار اگر اسم من را اشتباه بخوانید یا حالم را خراب کنید، سه سبزی -انسان- را در هفته خواهم کشت.
والدین مدرسه به شدت مراقب بچههایشان هستند و پلیس تنها یک شاهد از حادثه پیدا میکند: «او دو پلاستیک سیاه در دستانش بود، یکی زیر بازوی چپش و دیگری در دست راستش.»
سالها پیش، وقتی شینیچیتو 14 ساله بود و استرس داشت که چه کسی ممکن است قاتل دوستانش باشد، مادرش دست روی سرش میکشید و به او میگفت: «اگر هرموقع استرس داشتی، فقط تصور کن که آدمای اطرافت، سبزیجات هستند!»
شینیچیتو در حمام، از وقایعی که در مدرسه برایش افتاده بود به دوستش میگفت و شانه را در موهایش فرو میکرد تا صدای دوستش درآید: «آخ! آرامتر شانه کن.»
«هیس... آنقدر هم دردناک نیست. بعدشهم، زیباتر شدی!» نگاهی به صورت زیبای دوستش کرد. درست بود که در مدرسه، فرشته صدایش میکردند. سر قطعشده ی او را برداشت، ترشحات سفیدی که از اندام تناسلیاش خارج شده بود را پاک کرد و با ظرافت تمام، روی کابینت حمام گذاشت: «میدانم تاریکی را دوست نداری اما زود برمیگردم سبزی زیبایم.»
لیوان پر از خون جوون را خورد تا خون پاکش، خون کثیف شینیچیتو را پاک کند.
شینیچیتو و خانوادهاش همراه با مادربزرگ راهی پارک میشوند. او مادربزرگش را خیلی دوست داشت. آنروز تصمیم گرفت از بلندترین درخت پارک بالا رود تا مادربزرگ تشویقش کند اما پایین درخت، دستان مادربزرگ روی صورت خیس از اشکش بود. شینیچیتو از درخت پایین آمد: «مادربزرگ چرا گریه میکنی؟»
«نگران بودم که نکند بیوفتی و بمیری پسرم.» شینیچیتو او را در آغوش گرفت: «متاسفم، دیگر از درخت بالا نخواهم رفت.»
آنروز، شینیچیتو سه چیز فهمید:
مادربزرگ، برایش تمام دنیاست.
او برای مادربزرگ تمام دنیاست.
دیگران به او هیچ اهمیتی نمیدهند چون در مدرسه کسی کاری به کارش نداشت.
مدیر مدرسه اخطارهای زیادی درباره کشتن ملخ به مادرش میداد: «این رفتار عادی نیست.» پس شینیچیتو آنشب، روی صندلی مطالعهاش بالا میرود تا پلاستیک مشکی را پایین آورد و به چهرهی جوون نگاهی بیاندازد: «بدون چشمهایت، بهتر است. راست است که چشمها ما را به روح اشخاص وصل میکنند. حالا که چشمهایت را درآوردم، کمتر حرف میزنی.»
در پلاستیک را بست و در سبد دوچرخهاش گذاشت، تا مدرسه آوازخواند و سر جداشده را بالای میلهها فرو کرد که همراه با لذت جنسی بدون هیچ تماسی شد.

بعد از فوت مادربزرگ، تصمیم گرفتند از سگش مراقبت کنند. شینیچیتو احساس ضعف میکرد که چرا قدرت زنده نگه داشتن مادربزرگ را نداشت. چیزی نگذشت که سگ مادربزرگ هم مُرد و مادر شینیچیتو غذای باقیماندهی او را به گربههای خیابان داد. شینیچیتو از اینکار خوشش نیامد؛ پس، با آجر به پای گربه زد. گربه جیغ کشید و لنگان لنگان و با بدنی خونی از او فاصله گرفت اما شینیچیتو دستبردار نبود. گربه دستان شینیچیتو را محکم چنگال کشید؛ شینیچیتو به اتاقش برگشت، کاتر را از اتاقش برداشت. گربه را دوباره پیدا کرد و کاتر را درون چشمانش فرو. گربه جیغ کشید. شبنبچبتو کاتر را به کناری انداخت و با دستانش سعی در خفه کردنش کرد. شاخه درختی و کاتر را درون گردنش فرو کرد و شروع به چلاندن گردنش.
وقتی لذت جنسیاش شروع شد، یک آجر را روی سر گربه گذاشت و روی آجر بالا و پایین پرید تا صدای خرد شدن استخوانهای گربه را شنید و گربه دیگر حرکت نمیکرد.
به جنازهی گربه نگاهی انداخت. حالا اوست که مرگ را کنترل میکند و دیگر تحت کنترل غمی که مرگ به او میداد، نیست. این را در دفترچه خاطراتش نوشت.
پلیس دستخط نامه را با دفترچه خاطراتش مقایسه کرد و وقتی با هم جور شد، او را دستگیر.
پلیس با لحنی جدی از او پرسید: «یک مورد ضربه با چاقو ماهها پیش داشتیم. تو بودی که به دختر مدرسهای چاقو زدی. درست است؟ من عکست را به او نشان دادم و او تایید کرد تو بودی.»
شینیچیتو چیزی نمیگوید.
«در همانروز، یک دختر را با چکش زدی و او مرد. درست است؟»
«گرچه دختری را که چاقو در شکمش کردم زنده ماند! آیا نابود کردن انسانها سخت است یا آسان؟»

او بخاطر سنش، به 6 سال و 10 ماه به زندان نوجوانان محکوم شد و الان آزاد است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مانکن آمریکایی: من از آینده آمدهام
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوان ترین قاتل سریالی دنیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری 7 ساله با دهانی پر از سیمان به قتل رسید