قاتل، پس از زنده پیدا شدن قربانی ۸ ساله، زجه می‌زند

دنیس بردفورد به‌مدتِ دو دهه، وزنِ سنگینِ رازی هولناک را به‌دوش می‌کشید؛ رازی چنان شوم که از هر انسانی در این سیاره — همسرِ سابقش، همسرِ فعلی‌اش و فرزندانِ خودش — پنهان ماند. تنها کسی‌ که از این راز خبر داشت، آن را با خودش به‌گور برد.

بااین‌حال، ۲۰ سال بعد، او به‌طورِ غیرمنتظره‌ای به اتاقِ بازجویی احضار شد.

هنگامی‌که کارآگاهان با او روبه‌رو شدند، کلماتشان مانندِ تکه‌های یخی در ضمیرش نفوذ کرد:

«آن دخترِ هشت‌ساله، جنیفر شوییتِ بی‌گناه را به‌خاطر داری؟ همان‌ کسی‌ که او را به عذابی وصف‌ناپذیر دچار کردی، گلویش را بریدی، و او را در لانهٔ مورچه‌ها، درحالی‌که ضعیف بود برایِ مواجهه با مرگش، رها کردی؟ او زنده‌است و ۲۰ سالِ گذشته، هر روز در حالِ شکارِ تو بوده‌است.»


شده است:

چند کودک در گندم‌زار با هم مسابقهٔ دو می‌گذارند تا ببینند چه‌کسی سریع‌تر از همه می‌دود. ساقه‌های گندم آن‌قدر بلند است که همدیگر را سخت می‌بینند، تا این‌که یکی از آن‌ها با سر به زمین می‌خورد. برمی‌گردد تا ببیند به چه برخورد کرده‌است. ساقه‌های گندم را کنار می‌زند و دختری خوابیده روی زمین می‌بیند. او لخت است و خطِ زخم روی گردنش، گوش‌هایش را به‌هم وصل می‌کند و نفس‌های آخرش را می‌کشد.

جنیفر روزها و شب‌ها در آن گندم‌زار رها شده‌بود. با این‌که فریاد می‌زد، اما صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد. دستش را روی گلویش گرفت تا شاید کمی از درد بکاهد. وقتی دستش را برداشت، از حجمِ خونی‌ که می‌دید یخ زد و بیهوش شد. مورچه‌های آتشین، بدنِ بی‌لباسش را پر از زخم کرده‌بودند.

مادرِ جنیفر با جنیفر نزدیک بود. آن‌ها یک آپارتمانِ کوچک در تگزاس اجاره کرده‌بودند و بیشترِ شب‌ها پیشِ هم می‌خوابیدند. مادرِ جنیفر برای کارش باید زود می‌خوابید، اما جنیفر در خواب تکان می‌خورد و او را از خواب بیدار می‌کرد. پس مادر از او خواست تا در اتاقِ خودش بخوابد. نسیمِ تابستانی‌ که از پنجرهٔ بازِ اتاقش می‌وزید، او را به خوابی عمیق فرو برد.

تا این‌که با قدم‌های تندِ مردی که با یک‌دستش او را بغل کرده‌بود و دستِ دیگرش روی دهانش بود، از خواب پرید. جنیفر تا می‌توانست تقلا کرد، اما زورش به او نمی‌رسید. پس تصمیم گرفت از ذهنش استفاده کند. به اطراف نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد: دو در، رنگِ آبیِ چندش‌آور. دنیس، جنیفر را روی صندلیِ جلو نشاند و هر زمان ماشینی از کنار رد می‌شد، با دستش به سرِ جنیفر فشار می‌آورد تا پایین رود و کسی او را نبیند. بعد از مدتی، دنیس سکوت را شکست:

«همه‌چیز روبه‌راه است، من پلیسِ مخفی هستم.»

«پس، می‌توانم تفنگ و نشانتان را ببینم؟»

«نه، همراهم ندارم.»

«بله؟»

جنیفر فهمید که دروغ می‌گوید و این بیشتر او را ترساند. پس به ذهنش پناه آورد و تکرار کرد: عینک، سبیل، موهایِ به‌هم‌چسبیده، زخمی روی صورت.

دنیس، جنیفر را روی گندم‌زار می‌اندازد و چاقویش را روی گلویش می‌گذارد:

«دخترک، می‌ترسی؟»

چاقو را به زمین انداخت و بارها با دست سعی کرد تا جنیفر را خفه کند. جنیفر از هوش رفت و وقتی بیدار شد، فهمید که به او تجاوز شده‌است و زخمی طولانی روی گردنش وجود دارد. تنها، روی گندم‌زار، با بدنی بی‌جان، مرتب بی‌هوش می‌شد و دوباره به‌هوش می‌آمد.

دخترکی که با دوستانش جنیفر را در گندم‌زار پیدا کرده‌بود، او را به بیمارستان بردند. شانسِ زنده‌ماندنِ جنیفر نزدیک به صفر بود. پوستش رنگ‌پریده و مملو از جایِ زخمِ مورچه‌هایِ آتشین بود. دنیس او را زده‌بود و به‌طرزِ فجیعی به او تجاوز کرده‌بود

جنیفر تنها قادر به حرکت دادن چشمانش بود و هر زمانی که دکتر مرد یا هر مردی کنارش می آمد، چشمانش از ترس بزرگ می شد. دکترها گفتند جنیفر دیگر نمی تواند حرف بزند؛ پس به جنیفر خودکار و کاغذ دادند تا به سوالات پلیس جواب دهد. جنیفر با جزئیات کامل و دقیق هرچه می توانست روی کاغذ نوشت.

جنیفر تنها قادر به حرکت‌دادنِ چشمانش بود و هر زمانی‌که دکترِ مرد یا هر مردی کنارش می‌آمد، چشمانش از ترس بزرگ می‌شد. دکترها گفتند جنیفر دیگر نمی‌تواند حرف بزند؛ پس به او خودکار و کاغذ دادند تا به پرسش‌های پلیس پاسخ دهد. جنیفر با جزئیاتِ کامل و دقیق، هرچه می‌توانست روی کاغذ نوشت.

۱۹ سال از آن روزِ کذایی (سال ۱۹۹۰) می‌گذرد و پلیس تا سال ۲۰۰۹ هنوز نتوانسته‌است دنیس را پیدا کند، اما جنیس ناامید نشده‌است. او توانست در ۲۵ سالگی به ترسش از مردها غلبه کند و با مردی‌ که دوستش داشت، ازدواج کند. دکترها به او گفتند به‌خاطر تجاوزی‌ که در ۸ سالگی به او شد، نمی‌تواند باردار شود؛ پس تصمیم گرفت شانسش را با IVF امتحان کند که منتهی به تولدِ دو فرزند شد!

ساعت ۲ نیمه‌شب، جنیفر با صدای تلفن بیدار شد. پلیس دنیس را پیدا کرده‌بود. دنیس بعد از جنیفر، سراغِ دخترِ دیگری رفته‌بود و شبیهِ جنیس به او صدمه زده‌بود، اما خوشبختانه گلویش را نبرید.

دنیس رو به پلیس اعتراف کرد: «هر روز تصویرِ آن کودک جلوی چشمم است. او معصوم بود و من یک مریضِ روانی. تا امروز نفهمیده‌ام چرا به خانه‌شان رفتم.»

«فکر کنم اگر او را می‌دیدی، به او افتخار می‌کردی. او الان این‌جاست.»

دنیس سرش را پایین گرفت و هق‌هق‌کنان گفت: «او زنده‌است؟ هیچ ایده‌ای ندارید چقدر سخت برای زنده‌ماندنش دعا کردم.»

اما دنیس بعد از بازجویی، در زندان، خودکشی کرد. جنیفر متنی را که در دادگاه برای دنیس آماده کرده‌بود، بالای قبرش خواند:

دنیس بردفورد، من ۱۹ سال، دو ماه و سه روز منتظر ماندم تا نام خانوادگی‌ات را بفهمم و ببینم که بالاخره گیر افتادی. تو دختر کوچکی را برای قتل انتخاب کردی که فقط ۲۰ کیلو وزن داشت و هشت سالش بود—اشتباه بزرگی کردی.

چون من ۱۹ سال هر روز به تو فکر کردم. در تمام این سال‌ها در جستجویت بودم. نمی‌دانستم که کی هستی یا کجا هستی، اما در ذهنم می‌دانستم که زنده‌ای—یا در زندان یا در حال زندگی با دروغ. و حالا می‌دانم که گوش دادن به قلبم در تمام این سال‌ها و تسلیم نشدن در پیدا کردن تو، کار درستی بود. تو تمام این مدت با دروغ زندگی کردی. فکر کردی من را کشتی. فکر کردی آن بازی بیمارگونه‌ای که شروع کرده بودی را بردی. اما باز هم اشتباه کردی.

من را در میان توده‌ای از مورچه‌های آتشین رها کردی، مثل اینکه هیچ ارزشی نداشتم، مثل یک عروسک کهنه که بعد از تفریح و شکنجه‌اش، آن را در مزرعه‌ای دور انداخته باشی. ۱۴ ساعت آنجا افتاده بودم، در حال خون‌ریزی، با این باور که روزی با تو روبرو خواهم شد. و دانستن اینکه دیگر هیچ‌کس را آسیب نخواهی زد، همان چیزی بود که من را زنده نگه داشت.

امروز، من به عنوان یک زن ۲۸ ساله روبروی تو نشسته‌ام و می‌خواهم بدانی که قربانی نیستم—نه به خاطر آنچه ۲۰ سال پیش اتفاق افتاد. من ۲۰ سال منتظر این روز بودم. و امیدوارم حالا همان‌قدر ضعیف شده باشی که آن سال‌ها من را ضعیف کردی، وقتی کودک بودم.

دنیس بردفورد، من قربانی تو نیستم. من پیروز هستم.