من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
موسس بزرگترین فروشگاه صفحههای کیپاپ متهم به ارتباط با فرقهای قاتل شد که جوانان را مجبور میکرد او را بچه صدا بزنند
یونا تمام روز در حال فروختن کیک برنجی به مردم بود تا رضایت «بچه» را جلب کند، در آخر شب خسته به سمت باغ بچه رفت تا کنار مادرش باشد. بیقرار برای دیدن «بچه»، این بیگناه که در این دنیای بیرحم است.
فردا همه به نزد «بچه» میروند تا رقص او را تماشا کنند. یونا محو تماشای «بچه» است، موهایی خاکستری، قدی بلند، تور لباس سفید روی چروک چهرهاش او را جذابتر کرده است. او با پانزده مرد مانند فرشتهای معصوم میرقصد. یونا در دل به مردها ناسزا میگوید، کاش میتوانست جای آنها باشد و شانس دیدن و لمس کردن بدن «بچه» را داشته باشد. تا رضایت خدا را جلب کند. آخر او «بچه» است، معصوم، خدا و عشق. تمام رابطه ها به «بچه» ختم میشود.

بعد از خروج پانزدهمین مرد، «بچه» روی تخت پر از پر قوی سفید که روی قایقی مجلل ساخته شده است، مینشیند: «من عشق هستم، برای ورود به بهشت فقط باید عشق بورزید، پاسخ تنها عشق است. من، عشقم.»
جمعیت پایین قایق که لباسهایی یک دست پوشیدهاند فریاد میزنند: « در عشق باز شده است. دنبال عشق باشید، ما به عشق نیاز داریم. «بچه»، لطفا به ما اجازهی عشق ورزیدن بده.»

«بچه» لبخند میزند: «جا دارد به اعضای جدید به باغ بچه خوش آمد بگویم و قوانین را یادآوری کنم:
قانون اول: تمام روابط دنیایی و همدردی و مهربانی را قطع کنید. مهم نیست همسر، برادر، خواهر، مادر یا پدر دارید، رابطه با آنها باعث ضعیف شدن رابطهی شما با «بچه» است و شما را ضعیف میکند.
قانون دوم: تمام روابط مادی را قطع کنید.
قانون سوم: روابط جنسی ممنوع است. عاشق «بچه» بودن اشکالی ندارد ولی عاشق کس دیگری غیر از او، خیانت به خدا حساب میشود.
قانون چهارم: تنبلی، غیر قابل قبول است.»
در وسط جمعیت، پسر ِ «بچه» نگاهی به چهرهی فوق زیبای «می یانگ» میاندازد؛ در گوش «بچه» اشتیاق به داشتن می یانگ را بروز میدهد. می یانگ خانه دار بود و «بچه» او را به عنوان خدمتکار خانهاش استخدام کرد. بعد از مدتی پسر «بچه» به می یانگ تجاوز کرد، می یانگ بعد از آسیب روحی شدیدی که به او وارد شده بود، وسوسهی گرفتن جان خودش را کرد و این تغییر حال او برای دیگران آشکار شد. «بچه» از ماجرا خبردار شد، می یانگ را در اتاقی حبس و پدر و مادرش را مجبور به کتک زدن او کرد، «بچه» مردهای بیشتری جمع کرد تا می یانگ بیشتر کتک بخورد و درآخر از درد، بمیرد.
«بچه» به همه اعلام کرد که می یانگ پسرش را گول زده و بخاطر حس شرم از کاری که کرده، خودش را به کشتن داده است.
پدر و مادر می یانگ بعد از دیدن جنازهی دخترشان، از «بچه» برای ادب می یانگ تشکر کردند.
***
در باغ باز میشود و پنجاه نیروی پلیس وارد باغ «بچه». زن، بچه و مرد با عجله در باغ پخش میشوند، چند مرد به سمت نیروهای پلیس میآیند و آنها را زمین میزنند و با آنها مبارزه میکنند.
«بچه» از تونلی زیر باغ فرار میکند و تا مدتی بسیار طولانی پلیسها پیدایش نمیکنند. کسی از ساکنان باغ بچه، اطلاعاتی که پلیس به ان نیاز دارد را در دسترس آنها قرار نمیدهند تا «بچه» یا همان «کیم کی سوون» خودش را تسلیم پلیس میکند. از او میپرسند: «آیا تو خدایی؟»
«نه.»

کسانی که کیم کی سوون را قبل از تاسیس «باغ بچه» میشناختند از او به عنوان یک زن ناشناخته یاد میکردند.
او چیزی نداشت و با خانوادهاش در فقر زندگی میکردند و به اجبار با یک کشیش ازدواج کرد. او همیشه آرزوی درخشیدن و مورد احترام بودن داشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیر خشک مسموم، ۳۰۰ هزار کودک را به «نوزادان سر بزرگ» تبدیل کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر عصبانی کرهای پس از درگیری با مادرش، 6 نفر را به طرز عجیبی کشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
من 7 سال با یک قاتل سریالی ازدواج کردم! کمکم کنید!