هیولای کلمبیایی که روحش را به شیطان فروخت و ۲۲۱ پسر را قربانی کرد

او روحش را فروخته بود و حالا برای راضی نگه داشتن شیطان، باید با اجساد مردگان و تخته احضار روحش انسان قربانی می‌کرد. بیش از ۲۰۰ جسد در کلمبیا پیدا شد که به طرز وحشیانه‌ای مورد حمله، شکنجه و مثله قرار گرفته بودند.

برخی مطمئن بودند که قاتل زنجیره‌ای، کشیشی است که شب‌ها در فعالیت‌های شیطانی شرکت می‌کرد.

برخی دیگر اظهار داشتند که او یک مرد دیوانه محلی‌ست که مرتکب جرم شده است.

برخی حتی معتقد بودند که او یک جادوگر محلی است که برای قربانی کردن، آدم می‌کشد.

هر کسی که بود - او به عنوان هیولای کلمبیا شناخته می‌شد. مرگبارترین قاتل زنجیره‌ای جهان... که قرار بود در سال ۲۰۲۳ از زندان آزاد شود.

Luis Garavito
Luis Garavito

لوئیس از اینکه دیگران چیزی را که او نمی‌توانست داشته باشد، داستند، متنفر بود. در مدرسه هم از هرکسی که زندگی ای معمولی داشت متنفر بود. پدر او مدت زمان زیادی را در میخانه می‌گذراند و تمام پول خانواده را صرف الکل می‌کرد. وقتی به خانه‌ی کوچکش برمی‌گشت، 7 فرزند او و زنش از دستش قایم می‌شدند چون هرموقع کسی جلوی راهش بود، با تمام خشم با کمربند باز شده‌اش به او حمله می‌کرد.

هروقت لوئیس به عنوان پسر بزرگتر سعی در آرام کردن او داشت تا مادرش را نزند، پدرش با قمه به او حمله‌ور می‌شد.

حالا عکس‌العمل اتوماتیک لوئیس با هر اتفاقی که می‌افتاد، مشت زدن شد. در مدرسه بیشتر دانش‌آموزان او را مسخره می‌کردند.

در نوجوانی، پدرش از او خواست تا با او به حمام رود تا پدرش، لوئیس را تمیز کند وگرنه دوباره با کمربند به جانش می‌افتاد؛ پس لوئیس با حالی ناراحت در حمام نشست تا پدرش او را بشوید تا اینکه این اتفاق دوباره با دوست پدرش افتاد، لوئیس یادش اشت که دوست پدرش، دست و پای او را در حمام بست، به او تجاوز کرد و بعد از آن، با نور شمع، اندام حساس لوئیس و موهای اطراف اندام را سوزاند. این کار تکرار شد تا اینکه دوست پدرش، با دندان به جان اندام حساسش افتاد و آن‌را گاز گرفت درحالیکه صدای خش دار لوئیس از شدت گریه را می شنید.

کم کم احساس حسادت در وجودش شعله ور شد که چرا بقیه چیزی را دارند که او ندارد؟ قدرت.

وقتی سوءاستفاده‌ی دوستان پدرش از او تمام می‌شد، بیرون می‌رفت، دو پرنده می‌گرفت و آنها را با سنگی بزرگ می‌کشت و بعد، پاره پاره شان می‌کرد تا حس خوبی به او بدهد.

در سن 15 سالگی، خواهر و برادران کوچکترش را صدا می‌زد تا به صف شوند و چون او از همه بزرگتر بود، به آنها دستور می داد لباس هایشان را درآورند و لوئیس آرام به بدن‌هایشان دست میزد.

در طول بیست سالگی اش، مشغول فروش نان شد، زنان محله از اخلاق خوب او لذت می بردند و به بهانه ی خرید نان، پیشنهاد ازدواج با دخترانشان را به او می دادند اما او تمام پیشنهاد ها را رد می کرد و در عوض در پارک نزدیک نان فروشی دنبال شکلات می رفت تا پسرها و در کل بچه ها به سمتش روند و درآخر به آنها تجاوز یا حمله کند اما با کمال تعجب، واکنش خاصی از آنها نمی دید. پس تصمیم گرفت با شدت بیشتر آنها را اذیت کند تا خوش بگذرد.

تا جایی که لوئیس به 200 کودک تجاوز کرد و بعد آنها را رها. او سیستمی برای لذت از اذیت کردن قربانی هایش طراحی کرده بود.

یک پسربچه ی کوچک در پارک دنبال درآوردن پول از واکس زدن کفش بقیه، انجام دادن کارهاشون یا به جای شما شکلات بفروشم؟ لوئیس پول زیادی را به سمتش گرفت و گفت: «فقط با من قدم بزن.»

وقتی به سمت منطقه‌ای خلوت رسیدند، پسرک را به درختی بست و مثل 200 کودک دیگر او را عذاب داد. اما، این دفعه حسی عجیب از خشم درونش موج می زد. روی پسربچه نشست و انقدر به او مشت زد تا پسرک مُرد.

او بعد از آن روز تا 10 سال دیگر (33 سالگی) به کشتن ادامه داد، همیشه بعد از کشتن احساس افسردگی می‌کرد و برای اینکه حس بهتری داشته باشد، به کلیسا می‌رفت و گریه می‌کرد؛ بعد از آن سراغ روانشناسش می‌رفت تا به او بیشتر تاکید کند که افسرده است. بعد از جلسه‌ای که سودی جز حال بدترش نداشت، الکل می‌خرید و دوباره به کشتن ادامه می‌داد با این بهانه که افسرده و تنها کاری که حالش را بهتر می‌کند، کشتن است و خرد کردن استخوان انگشتان کودکان، تکه تکه کردن اندام‌های تناسلی‌شان و فرو کردن آن‌ها در دهان سر بریده‌شان، درآوردن گوش و چشم‌های آنها با پیچ‌گوشتی.

او همیشه حین زجر قربانی‌هایش سیگار می‌کشید.

تا اینکه کسی لوئیس را از پشت درحال حمله به کودکی دید و زود به پلیس گزارش داد، پای راست لوئیس در حین فرار شکست و دیگر مثل قبل نشد.

بخاطر ندیدن چهره‌ی لوئیس، پلیس تماس را نادیده گرفت اما حالا لوئیس از تمام کسانی که پای راست سالمی داشتند، متنفر بود. او ادعا می‌کرد روحش را به شیطان فروخت.

احساسی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد. وقتی که من پیمانی با شیطان بستم، صدایی پرده را تکان داد، موهای بدنم سیخ شد و وارد حالت روان‌پریشی شدم که در آن صدایی به من گفت که دوستم دارد. من گفتم قدرت می‌خواهم و آن گفت می‌خواهد به من خدمت کند. گفت: «می‌خواهم به شما خدمت کنم، قربان.» من روحم را به شیطان فروختم و ماجرا همین‌طور پیش رفت.


بالاخره بودجه‌ی پلیس برای تحقیق و دستگیری لوئیس به حد حساب رسید تا از افراد محلی درباره‌ی لوئیس بپرسند. بعضی از او به عنوان کشیش یاد می‌کنند، بعضی گدا و بعضی جادوگر.

لوئیس هویت‌هایی را انتخاب کرده بود که مردم زیاد به او نزدیک نمی‌شوند یا از زندگی شخصی‌شان جویا.

اما پلیس امکانات کافی برای تشخیص دقیق قاتل را نداشت پس آتش‌سوزی زمین ذرت و پیدا کردن عینک و کفش لوئیس به دادشان رسید.

لوئیس درحین آزار کودکی دیگر در آن زمین، سیگارش را کاملا خاموش نکرده بود و وقتی از آنجا فرار کرد که زمین آتش گرفته بود. پس به احتمال زیاد لوئیس درحال چرت زدن کنار جنازه بوده چون عینکش را روی زمین جا گذاشته و بدون پوشیدن کفش‌هایش، از صحنه فرار کرده است.

البته! من ابتدا زمان‌ها را حذف کردم و سپس متن را به فارسی ترجمه کردم:

کارآگاه مارک، که برای این پرونده تمام زندگی‌اش را کنار گذاشته است، روبه‌روی لوئیس نشست، در چشمانش نگاه کرد و گفت: «من هر قدمی را دنبال کرده‌ام، هر قربانی را دیده‌ام، هر نفسی را که در این دو سال کشیدی، نفس کشیده‌ام و حالا بالاخره تو را گرفتیم. همه‌چیز تمام شد.»

لوئیس با آرامش پرسید که آیا می‌تواند دعا کند، به گوشه‌ی اتاق رفت و شروع به گریه کرد در حالی که با التماس دعا می‌خواند، اظهار ندامت کرد.

براساس سیاست‌های دادگاه‌های کلمبیا، به 40 سال زندان محکوم شد اما با کارهایی که در زندان کرد، به 22 سال کاهش یافت و قرار بود در سال 2023 از زندان آزاد شود اما درنهایت، اکتبر 2023، در زندان بخاطر سرطان چشم مُرد.