والدین شهریه‌ی زجر فرزندانشان را می‌دهند

یانگ چشمانش را باز کرد، چهار مرد در چهارگوشه‌ی تختش به او زل زده بودند. تا یانگ نشست، آنها یانگ را گرفتند و برعکسش کردند؛ دست و پایش را به هم بستند و در ون پرتش کردند.

او را در نقطه‌ای دور روبه‌روی آکادمی یوژانگ پیاده کردند.

آکادمی یوژانگ در چین
آکادمی یوژانگ در چین

مردی با شنل مشکی به سمتش آمد. طناب پاهایش را باز کرد. یانگ گوشی آیفونش را از جیبش در آورد: "اگر من را از اینجا نبرید، به پلیس خبر می‌دهم بچه دزدی کردید." بلافاصله گوشی را از دستش گرفتند و به زمین کوبیدند تا خورد و خمیر شد. او را در "اتاق سکوت" بردند. لباس‌هایش را درآوردند و در را قفل کردند. چشمان یانگ پر از اشک شد، نه از غم بلکه بوی شدید تعفن. با مشت به در کوبید: "من نمیخواهم اینجا باشم، من را بیرون بیاورید." دو نگهبان داخل اتاق آمدند، دستانش را از پشت گرفتند و سرش را به دیوار زدند تا یانگ بیهوش بر روی زمین کثیف افتاد.

چشمانش را باز کرد، نمی‌دانست شب است یا روز. دیوارهای کلفت آکادمی، پنجره‌ای نداشت. دوباره در زد: "میخواهم دستشویی بروم، خواهش می‌کنم در را باز کنید."

نگهبان در را باز کرد؛ یانگ چشمش به نوجوانانی آراسته با شنل‌هایی قرمز افتاد سر به زیر و مطیع. سکوت آکادمی را گرفته بود.

برای صبحانه یک تخم مرغ آب‌پز و یک پیاله‌ی کوچک برنج سفت خورد. نوبت درس ریاضی بود؛ همه‌چیز را باید حفظ می‌کردند بدون اینکه معلم توضیحی منطقی از درس داشته باشد.

معلم به یانگ نگاه کرد؛ روی تکه کاغذی جواب سوال‌های ریاضی می‌نوشت.

" یانگ، چند مداد در جامدادی‌ات داری؟"

"پانزده تا."

معلم پانزده بار با تمام قوت به او چک زد. یانگ با صورتی سرخ از کلاس به سمت اتاقش رفت. در راه صدای جیغ و فریاد دختری در اتاق سکوت را شنید. نگهبان‌ها دستور دادند تا زانو بزند. دختر زانو نزد. تا اینکه با چوپی کلفت محکم به پشت پایش زدند و دختر با زانو بر زمین افتاد.

فردا قرار بود خانواده‌ها از آکادمی دیدن کنند؛ یانگ با امید اینکه به پدر و مادرش همه‌چیز را خواهد گفت در اتاقش خوابید.

در اتاق را باز کرد. باورش نمی‌شد. کل آکادمی نظافت شده بود، غذاهای رنگارنگ و خوش رنگ جلوی والدین بود. یانگ به سمت مادرش رفت. مادرش لبخندزنان گفت: "سلام پسرم! بهت خوش می‌گذره‌ها!"

"نه مادر، همه‌ی اینها دروغ است. آنها ما را عذاب می‌دهند. چند هفته است آب تمیز نخورده‌ام."

"واقعا؟ چرا؟ دست بردار پسرم. قدر پولدار بودنت را بدان. شهریه‌ی این مدرسه هزارها دلار است."

یانگ ساکت شد. والدینش برای همچین جایی پول می‌دادند. آیا او را واقعا دوست داشتند؟ نگاهی به دور و بر می‌اندازد، مدیر آکادمی ذهن همه را تحت کنترل خود دارد.

***

تعطیلات تابستانی به پایان رسید، یانگ تصمیم می‌گیرد جلوی بچه دزدها بایستد. در گروهی که او و بقیه‌ی دانش‌آموزان آکادمی درست کرده بودند پیام داد. آنها حاضر فاش کردن واقعیت بودند تا اینکه یک عضو از گروه هویت واقعی خود را فاش کرد. مدیر آکادمی.

یک ساعت بعد مدیر پشت در خانه‌ی یانگ بود. یانگ در را باز کرد و به محض دیدن مدیر داد زد تا پدرش به پلیس زنگ بزند.

مدیر به مدت فقط دو سال و ده ماه زندانی شد...