پرونده‌ی کلثوم اکبری، قاتل زنجیره‌ای سالمندان تهران

تصور کن زنی با چادری گل‌دار، آرام و بی‌صدا، از آستانه‌ی در عبور می‌کند. در دستش سینی‌ای‌ است با فنجانی چای، بخاری لطیف از آن برمی‌خیزد، و قندی که در نور عصر می‌درخشد. تو لبخند می‌زنی، او هم لبخندی نثارت می‌کند. اما آن قند، شیرین نیست. آن قند، مرگ است.

در دل کوچه‌های جنوب تهران، زنی زندگی می‌کرد که مرگ را در جامی چای می‌ریخت. صدایی آرام، و لبخندی که بیشتر از آن‌که آرامش ببخشد، مرگ را پنهان می‌کرد. نامش کلثوم بود. کلثوم اکبری. و این، داستان اوست.

کلثوم اکبری
کلثوم اکبری

کلثوم، زنی بود با گذشته‌ای پرزخم. در یازده‌سالگی، به خانه‌ی مردی فرستاده شد که همسرش شد، اما نه همراهش. کتک، تحقیر، و سکوت، سه‌گانه‌ی روزهای نوجوانی‌اش بودند. او زنی بود که هیچ‌کس نخواست صدایش را بشنود، پس تصمیم گرفت صدای مرگ باشد.

در طول زندگی‌اش، با بیش از سی مرد ازدواج کرد. بعضی رسمی، بعضی صیغه‌ای. بعضی پیر، بعضی بیمار. بعضی مردند، بعضی ناپدید شدند، و بعضی... هیچ‌وقت پیدا نشدند.

اما آنچه کلثوم را به تیتر روزنامه‌ها رساند، نه ازدواج‌هایش بود، نه فقرش، بلکه قندهایی بود که مرگ را در خود پنهان کرده بودند.

او به خانه‌ی سالمندان تنها می‌رفت. با چای، با لبخند، با وعده‌ی مراقبت. قربانیانش، زنانی لودند که سال‌ها از تنهایی رنج کشیده بودند. مردانی که فرزندانشان مهاجرت کرده بودند. آدم‌هایی که فکر می‌کردند بالاخره کسی آمده تا برایشان چای بریزد.

اما آن چای، آخرین نوشیدنی زندگی‌شان بود.

پزشکان گفتند سکته. فشار خون. مرگ طبیعی. اما وقتی آخرین قربانی، زنی با دختر پلیس، زنده ماند و آزمایش‌ها نشان دادند قند آغشته به داروی فشار خون بوده، همه‌چیز تغییر کرد.

پلیس به خانه‌ی کلثوم رفت. قندهای آماده، داروهای مخفی‌شده، و لیستی از نام‌ها پیدا شد. نام‌هایی که حالا دیگر زنده نبودند.

در بازجویی، کلثوم گفت:

«اونا تنها بودن. من فقط کمک کردم زودتر برن.»

اما روان‌شناسان گفتند او دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی است. زنی که از کنترل لذت می‌برد. زنی که مرگ را با مهربانی تعارف می‌کرد.

در دادگاه، قاضی گفت:

«شما با لبخند آدم می‌کشتید.»

و خبرنگاران نوشتند: «او قاتل نبود، او قربانیی بود که تصمیم گرفت خودش شکارچی شود.»

اما همسایه‌ها چیز دیگری گفتند. یکی گفت: «کلثوم همیشه تنها بود. ولی یه‌جوری نگاه می‌کرد که انگار از تنهایی نمی‌ترسه، از بی‌قدرتی می‌ترسه.»

دیگری گفت: «اون زن، همیشه یه دفترچه داشت. اسم آدم‌ها رو می‌نوشت. بعد یه روز، اون آدم‌ها دیگه نبودن.»

و دخترش؟ او گفت: «مادرم همیشه می‌گفت: هیچ‌کس برای من چای نریخت. پس من برای همه چای می‌ریزم. حتی اگه آخرش مرگ باشه.»

کلثوم به ده بار قصاص محکوم شد. اما سؤال هنوز باقی‌ست:

آیا او فقط یک قاتل بود؟ یا زنی که تصمیم گرفت در جهانی بی‌رحم، خودش قانون را بنویسد؟

در سلول انفرادی‌اش، کلثوم هنوز چای می‌نوشید. با همان قندهای معمولی، بی‌دارو، بی‌مرگ. اما هر بار که قاشق را در فنجان می‌چرخاند، انگار خاطره‌ای را هم هم‌زمان هم می‌زد.

روزی یکی از مددکاران زندان، دفتری را در دستش دید. جلد چرمی، کهنه، با گوشه‌هایی تاخورده. صفحه‌ی اول فقط یک جمله داشت:

«هرکس که برایم چای نریخت، روزی چای مرا خواهد نوشید.»

در صفحات بعد، نام‌هایی بود با تاریخ‌هایی دقیق. بعضی با علامت ضربدر، بعضی با دایره‌ای دورشان. و در حاشیه‌ی یکی از صفحات، با خطی لرزان نوشته شده بود: «او گفت: ممنونم که اومدی. من دیگه کسی رو نداشتم.»

در یکی از شب‌های زمستان، نگهبانی گفت: «امشب، کلثوم برام قصه گفت. قصه‌ی زنی که هیچ‌کس را نداشت، پس تصمیم گرفت خودش را به همه بدهد. حتی اگر آن دادن، پایان باشد.»

کلثوم به ده بار قصاص و ده سال حبس در زندان محکوم شد و تهران بالاخره به مکانی امن‌تر تبدیل شد.