کره‌ی شمالی ۴۰۰۰ انسان را برای بازی‌های المپیک 'پاک کرد'

در قسمت قبلی شرایط زندگی هزاران انسان را در ساختمان Brothers' Home توصیف کردیم؛ تمام آنها حالا در یک کلیسای عظیم جمع‌ شده اند و صدای آرام کشیش و ناله‌های دیگران را می‌شنوند.

"به نام خداوند، تو برای کارهای بدت تنبیه می‌شوی."

نگهبان با چوب کلفت طوری به بدن مردی که سعی فرار از دیوارهای بلند ساختمان داشت، زد که نفسش بند آمد و کشته شد.

اما جانگ برعکس او توانست از حواس پرتی نگهبان‌ها استفاده و بالای ساختمانی هم‌سطح دیوارها برود، با چند زخم شدید در ناحیه ران پایش برای شیشه‌های نوک تیز بالای دیوار توانست به آن طرف دیوار رود.

نگهبان ها جانگ را که نمی‌توانست راه برود با شدت صدها ضربه تنبیه کردند؛ آنرا در ون گذاشتند و به همراه یک تکه نان در خیابان رها کردند.

جانگ بعد از آزادی کاری پیدا کرد تا بتواند زنده بماند. بعد از سه ماه زندگی در کنار خیابان و غذای کم خوردن سایه‌ی پلیس‌ را بالای سرش دید:

"به ما گزارش دادند که شما از خانه‌ی برادرها (Brothers' home) فرار کردید." و با این توجیح، جانگ دوباره خودش را در آن ساختمان دید. بدون هیچ امیدی به برنج و سوسک‌های آن نگاه می‌کرد. سه دقیقه فرصت خوردن داشت. صورتش بخاطر کار زیاد زیر آفتاب می‌سوخت و آب نمک‌دار بدترش کرده بود.

دولت کره برای حمایت از فعالیت خانه‌ی برادرها سالانه به آنها پول هنگفتی می‌داد و خانه‌ی برادرها هم سالیانه پول‌ زیادی با استفاده از اعضای خانه درمی‌آورد.

اعضای خانه مجبور بودند پوست سیر بگیرند و برای همین بعد از مدتی بی ناخن می‌شدند.

خیلی از کودکان برای کارخانه‌ی قلاب‌ ماهیگیری کار می‌کردند و بعضی‌اوقات قلاب زیر ناخن کودکان گیر می‌کرد و برای درآوردن قلاب، مجبور بود ناخنش را هم از دستش پاره کند. نگهبان‌ها از آنها می‌خواستند سریع کار کنند وگرنه تنبیه می‌شدند.

شبیه اسکویید گیم، نگهبان‌ها بدن افراد مرده را نگهداری می‌کردند تا اعضای بدنش را بفروشند.

اما آیا آنها حداقل مذهبی نبودند؟ نه.

پس چرا کلیسای به این بزرگی داشتند؟ برای جمع کردن خیرات مردم. آنها باور داشتند اگر خودشان را به اسم مسیحی و کلیسا بچسبانند، مردم راحت‌تر به آنها پول خواهند داد.

کلیسای خانه‌ی برادران
کلیسای خانه‌ی برادران

هان و خواهرش در خانه‌ی برادران به فکر بیرون رفتنند، هان خواهرش را می‌دید که بعد از چند ماه با دیوار حرف می‌زد. زمان تنبیه خواهرش، از او مراقبت می‌کرد و درآغوشش می‌گرفت و در نتیجه هر دو نفر تنبیه می‌شدند. هان می‌دید چطور خواهرش عقلش را از دست می‌داد.

هان و خواهرش
هان و خواهرش

بعد از مدتی هان صدای پدرش را شنید: "حال تو و خواهرت خوب است؟" به پشت سرش نگاه کرد و پدرش را در لباس یک نگهبان دید.

هان پوزخندی زد: " خواهرم عقلش را از دست داده است...."

دفعه‌ی بعد هان پدرش را بیرون از خانه‌ی برادران با چاقویی در دست برای کشتنش دید.