یتیم خوانده ای که برای جلب توجه، خواهر و برادرش را کشت.

زیر تخت قایم شدم و گوش‌هامو گرفتم تا صدای ضجه و جیغ خواهر و برادرم رو نشنوم. عرق دستام رو مدام به شلوار راحتیم میمالیدم تا بتونم صفحه‌ی گوشیمو روشن کنم. توی گروه خانوادگی واتساپ پیام دادم: "کمک، کمک... یه مرده در خونه رو شکونده و داره خواهر و برادرم رو میکشه 😭😭."

کسی سین نکرد.

توی فیسبوک هم درخواست کمک کردم.

صدای جیغ و فریاد قطع شد و صدای بسته شدن در اومد؛ به سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و خون صورت و بدنم رو بشورم.

برای اولین بار بعد از ۱۳ سال بی خانمانی و بی‌پولی با لذت حوله رو دور خودم پیچیدم. لباس خونی رو توی مشما چپوندم تا بیرون از خونه ببرم.

توی پذیرایی خواهر و برادرم به قتل رسیده بودن. خون تمام فرش رو گرفته بود و گوش خواهرم کنده شده بود. به جای چشم، دو دایره‌ی خونی روی صورتش بود.

از کنار خون با احتیاط رد شدم، تا میتونستم از خونه فاصله گرفتم و مشما رو روی زمین بین ساقه‌های گندم رها کردم. باید آماده‌ی مواجهه با پدر و مادر جدیدم می‌شدم. پدر و مادر! چه اسم قشنگی! دیگه یتیم نیستم!

در خونه رو بستم، چاقوی قاتل جلوی در بود؛ از کنار جنازه‌ها رد شدم و به اتاقم رفتم. باید گریه می‌کردم.

چند دقیقه بعد پدر به خونه اومد و اسممو با نگرانی صدا کرد. از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم!

"بله پدر..." با دیدنش دم در شدت گریه رو بیشتر کردم. رنگش مثل گچ سفید شده بود.

"چه اتفاقی افتاده؟ تا پیامت رو دیدم خودمو رسوندم..."

"یه مرده در خونه رو شکست و با چاقو به جونشون افتاد. من توی اتاقم بودم و زیر تخت قایم شدم."

به سمتم اومد و منو در آغوش کشید. آخیش...

مادرم وارد پذیرایی شد و از پدر سفیدتر شد؛ پدر و من پیش مادر رفتیم تا جیغ و ناله‌هاش رو به اشتراک بزاریم. تا مدتی به خواهر و برادرم نگاه می‌کردیم و اشک میریختیم.

پدر به پلیس زنگ زد، قرار شد برای گشتن و بررسی خونه کمکشون کنیم.

مادر شروع به تمیز کردن و منظم کردن خونه کرد تا حواسش کمی پرت بشه تا قاتل به زودی پیدا بشه؛ من توی آشپزخونه غذا میپختم.

"این کیف توئه؟ کارت بابات توش چیکار میکنه؟"

"عه آره..."

"نمیخوای توضیح بدی؟"

"فکر کردم هرموقعی میتونید منو ول می‌کنید. ترسیده بودم. دزدی کار بدیه ببخشید."

سکوت کرد و رفت.

نگاهی به ماهی تابه‌ای که پر از گوشت و پیاز بود کردم. عطرش سرمستم می‌کرد.

بعد از خواهر و برادرم حالا تمام توجهشون برای من خواهد بود. حالا همه چیز بعد از مردن اونها بهتر میشه! باید از دوست پسر اینترنتیم برای همکاریش با من تشکر کنم!

***

پلیس بعد از سه ماه در خونمون رو زد و من رو دستگیر کرد؛ میدونستم این روز بالاخره میرسه. پنج ساله توی زندانم و پنج سال دیگه به خونه برمیگردم. مادر و پدرم منو بخشیدن؛ مهربونی و عشقشون رو وقتی به من ثابت کردن، پشیمون شدم از کشتن خواهر و برادرم.