مرگ یک نفر از خانواده‌ای ۶ نفره که توسط شیاطین تسخیر شده بودند (ماجرای واقعی فیلم ترسناک «طلسم»)

دختر ۶‌ساله‌ی رونان بالاخره به خانه برگشته‌است، اما از وقتی دخترِ کوچولو به خانه آمده، اتفاقات عجیبی در حال رخ‌دادن است...

سوسکی از پنجره وارد می‌شود. ناگهان دندان‌های کودک دو برابر می‌شوند. دخترش با افرادی که آن‌جا نیستند صحبت می‌کند...

رونان دلیلش را می‌داند. دخترِ کوچکش تسخیر شده‌است و این به او بستگی دارد که بفهمد چگونه نفرین را بشکند.

این شبیه طرح یک فیلم است – این‌طور نیست؟

بله – فیلم ترسناک «طلسم». یکی از ترسناک‌ترین فیلم‌های ترسناکی است که اخیراً اکران شده‌است.

با این حال،

همه‌چیز بر اساس یک داستان واقعی از یک خانواده‌ی ۶ نفره در تایوان است.

خانواده‌ای که همه‌ی آن‌ها تسخیر شده‌اند تا اینکه در نهایت یکی از آن‌ها می‌میرد.


آقای وو درِ خانه‌ی همسایه را می‌زند؛ آقای الف از چشمیِ در او را می‌بیند، در را باز می‌کند: «بله؟ چه شده؟»

آقای وو صورتش را به در نزدیک می‌کند: «آمبولانس را خبر کن.»

آقای الف در را باز می‌کند تا با آقای وو حرف بزند، اما او غیبش زده‌است. سمت راست و چپش را نگاه می‌کند، خبری از او نیست. برای همین به طبقه‌ی سوم می‌رود و درِ خانه‌ی آقای وو را باز می‌کند؛ از لایِ در یک مگس بیرون می‌آید؛ در را بیشتر باز می‌کند که با دیوارهایی آغشته‌شده به مدفوع مواجه می‌شود، کفِ زمین پُر از برنج و نمک است؛ او بلافاصله پلیس را خبر می‌کند. پلیس از دیگر همسایگان درباره‌ی خانواده‌ی وو می‌پرسد: «خانواده‌ی وو را چگونه توصیف می‌کنید؟»
«آن‌ها مردمانی عجیب هستند. از خانه‌ی آن‌ها صداهایی عجیب می‌آمد. بعضی اوقات آن‌ها در سکوت به هم آبِ سرد می‌پاشیدند و از سرما می‌لرزیدند، اما می‌گفتند احساس گرما می‌کنند. نصفه‌شب از صدای وحشتناکِ فریاد آن‌ها از خواب می‌پریدیم.»

بیرون از خانه، پرچم‌هایی مشکی با نشانه‌ی ۸ نشانِ فنگ‌شویی آویزان بود، بیشترِ مردم از این علامت برای حفاظتِ روحی از خودشان استفاده می‌کردند.

بیرون خانه
بیرون خانه

درونِ خانه، روی میزِ غذاخوری روی بشقاب‌ها مدفوع دیده می‌شد و تمامِ پنجره‌های بسته با کاغذهایی زرد پوشانده شده‌بود. درونِ یک اتاق‌خواب، خانمی بی‌حرکت روی تخت خوابیده‌است. او دو روز قبل مُرده‌بود. درونِ معده‌ی او مدفوعِ هضم‌شده و هضم‌نشده وجود داشت.

۱۱ آوریل ۲۰۰۵، خانواده‌ی آقای وو متشکل از ۳ دختر و یک پسر در آپارتمانی سه‌طبقه زندگی می‌کردند تا خواهرِ سوم بعد از دانشگاه به خانه آمد و به مادرش خبر داد شاهزاده‌ی سوم به خوابش آمده‌است. آن‌ها می‌دانستند شاهزاده‌ی سوم مخصوص محافظت از آن‌ها در مقابلِ ارواحِ خبیث است، پس کسی در خانواده به محافظت نیاز دارد. خواهر اول دور از آن‌ها زندگی و کار می‌کرد تا اینکه روزی چهره‌ی نگران مادرش را پشتِ در دید. مادرش ۴ ساعت رانندگی کرده‌بود تا او را از آن‌جا ببرد تا همه پیشِ هم باشند. دو خواهر به معبدی بوداییِ دوری برای عبادت و مدیتیشن می‌روند. همان شب، خواهرِ اول با صدای مادرش و بدنی پُر از عرق و نفس‌نفس‌زنان بیدار می‌شود.

آپارتمانی که خانواده‌ی وو در آن زندگی می‌کردند
آپارتمانی که خانواده‌ی وو در آن زندگی می‌کردند

«چی شده دخترم؟ چی شده؟»

«خواهرم درست می‌گفت. کابوسی وحشتناک دیدم که به من تجاوز می‌کردند و من با چاقو کسی را کشتم.»

آن‌ها آن شب جلوی مجسمه‌ی شاهزاده‌ی سوم عبادت کردند تا اینکه کابوس‌های خواهرِ اول دوباره تکرار شد. بعد از مدتی شروع به سیلی‌زدن به خودش کرد. پدر و مادر خواهر اول را به عبادت‌گاهی که دو خواهرِ دیگر رفته‌بودند، بردند و به راهنمای آن‌جا گفتند شاید به‌خاطرِ جابه‌جا کردنِ مجسمه‌ی شاهزاده‌ی سوم این اتفاق افتاده‌است.

تا چند روز بعد، اوضاعِ خواهرِ اول عادی است و کابوسی نمی‌بیند. پدر و مادر از غیبت دخترها استفاده می‌کنند تا به پیشنهاداتِ راهنما عمل کنند و عود سراسر خانه را روشن می‌کنند تا ارواحِ خبیثه را از آن‌ها دور کنند، دورِ پنجره‌ها را می‌چسبانند تا اثری دوچندان داشته‌باشد. تا اینکه کسی به او زنگ می‌زند؛ او گوشی را برمی‌دارد و به بقیه اعلام می‌کند: «من خدای رحمت هستم.» این خبر هم آن‌ها را نگران و هم خوشحال می‌کند.

چند روز بعد، هر سه دختر هم‌زمان وردی را پشت‌سر هم تکرار می‌کنند: «اینجا خانه نیست، ما را به خانه ببرید.»

بعد از چند روز، پدر رو به خانواده می‌کند: «من مدیرِ بهشت هستم.» مدتی بعد مادر اعلام می‌کند: «من ملکه‌ی شرق هستم.» دختر دوم اعلام می‌کند: «من فرشته‌ی هفتم هستم.» و دختر سوم: «من شاهزاده‌ی سوم هستم.»

برادرِ آن‌ها گوشه‌ی خانه رو به خانواده‌اش: «همگی دست بردارید! من راهب مست هستم.»

خانواده معتقد بودند یک روحِ خبیثه در بدنِ یکی از اعضا رفته‌است و باید آن را از بین برد، پس شروع به ریختنِ برنج و نمک روی کفِ خانه می‌کنند، چون ارواحِ خبیثه از نمک و برنج خوششان نمی‌آید. یکی‌یکی زانو می‌زدند تا بقیه به او حمله کنند، سیلی بزنند تا روحِ بد از بدنشان خارج شود. از نظر آن‌ها، اجنه از تمیزی خوششان می‌آید، پس اگر محیط کثیف باشد از آن‌جا دور خواهند شد. پس مدفوع را به دیوارها می‌مالند. اما وقتی باز هم جواب نداد، شروع به خوردنِ مدفوع کردند تا از درون پاک شوند.

خانواده‌ی وو از مردنِ دختر اول خوشحال شدند، چون به نظرِ آن‌ها روحِ خبیث از بین رفت.

دادگاه خانواده‌ی وو را گناه‌کار دانست.