من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
اسکویید گیم در واقعیت
لیان کیفش را بست و از در مدرسه به سمت خانه حرکت کرد، مردی با چهرهای عصبانی دید که به سمتش میآید:
"نان از همکلاسیهایت دزدیدی؟" سیگاری روشن میکند.
لیان با تعجب پاسخ میدهد: "آقا من نمیدونم شما کی هستید. با اینکه بیپولم ولی دزد نیستم."
مرد دست به کمرش زد: "زودباش اعتراف کن. حقیقت را بگو تا بگذارم خانه بری."
"نه آقا، من چیزی ندزدیدم."
مرد شلوار لیان را پایین کشید و فندک را از جیبش درآورد، روشن کرد و به سمت بین ران او گرفت: "بگو ببینم نان دزدیدی یا نه؟"
"آره آره، دزدیدم."
"از کجا؟"
"از... از... آن نانوایی جلوی مدرسه."
"آفرین، باید از اول حقیقت را میگفتی... کمی صبر کن."
کناری رفت تا با گوشیاش حرف بزند. لیان شلوارش را بالا کشید؛ با بالا آوردن سرش، یک ون بزرگ رو به رویش پدیدار شد.
مرد لیان را به زور در اتاقک پشت ون هل داد و در را بست؛ لیان بیقرار به در میکوبید، همه جا تاریک بود. وقتی خسته شد، به اطراف نگاه کرد. در آن تاریکی متوجه چشمانی شد که به او نگاه میکردند. او تنها نبود.
بعد از چند ساعت، لیان هم مثل همسفرهایش ساکت بود. در ون را باز کردند، مردهایی غریبه آنها را بیرون آوردند.

لیان نگاهی به ساختمان عظیم روبهرویشان انداخت، دیوارهایی بلند و سیمانی وسط جنگل، کسانی که در ساختمان بودند با هم حرف نمیزدند، چه مردها و چه زنها؛ چه بچهها و چه پیرمردها. لیان سکوت را شکست و از نگهبان کنارش پرسید: "من کجا هستم؟ میخواید با ما چیکار کنید؟" نگهبان نگاهی بیتفاوت به او انداخت و سیلی محکمی به او زد. لیان نا امید و گریان به راه رفتنش ادامه داد.
همه یونیفرمهایی یکسان پوشیده بودند و روی پارچهی لباسشان شماره دوخته شده بود.


از لیان عکس شناسایی گرفتند، لباس فرم به او دادند و به سمت اتاقی راهنماییاش کردند. ساعت چهار صبح بود و همه خواب بودند. ساعت ۵ صبح بیدارباش اعلام کردند؛ همه با عجله و جنب و جوش تخت خوابشان را مرتب کردند، لیان هم تصمیم گرفت همین کار را انجام دهد و خوشبختانه تختش مرتب بود. همه به صف شدند، نگهبانها همه جای محوطه بودند. بلندگو اعلام کرد:
هر فردی ۳ ثانیه فرصت مسواک زدن و دست و رو شستن دارد.
کسانی که بیشتر از ۳ ثانیه از آب مصرف میکردند زیر لگدهای نگهبانها له میشدند. طوری به سر خانمی با پا زدند که انگار توپ بود. همه چیز با نمک همراه بود. خمیر دندان یعنی نمک. درد هر دوایی نمک بود. لیان بیمارستانی در نزدیکی دید، بعد از آب زدن صورتش، خانمی که سر خونیاش را گرفته بود به سمت بیمارستان دنبال کرد. روی زخم سرش یک بسته نمک خالی کردند و خانم جیغ میزد. نگهبانها با چوپ سنگین به دلش زدند تا مرد.
بعد از خوردن برگهای کاج به عنوان ناهار، نگهبانی اعلام کرد که اگر هرکسی پوست مار بخورد، برای آن روز تنبیه نخواهد شد. یکی از پسرها که با خواهرش بود، برای حفاظت از خود و خواهرش آن را خورد.
"تو به درد چیزی نمیخوری، مثل آشغالی و باید بمیری."
***
در سال ۱۹۸۷ میلادی، حکومت دیکتاتوری Kim Yong-jun در کرهی شمالی دستور جمع کردن نیازمندان و افراد به ظاهر فقیر برای حفظ ظاهر شهر خود برای المپیک کرد؛ و اینطور واقعیت پشت سریال "بازی مرکب" شروع شد. اما آیا هرکدوم از قربانیها نجات پیدا کردند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواهر میفهمد برادرش، قاتل مادرشان و با مغزش بازی کرده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
والدین شهریهی زجر فرزندانشان را میدهند
مطلبی دیگر از این انتشارات
مانکن نوجوان از شاهزادهی مالزیایی فرار میکند