این منم!

به تاریخِ آبانِ ۱۴۰۱، مثلا کارگردانی هلی‌شات
به تاریخِ آبانِ ۱۴۰۱، مثلا کارگردانی هلی‌شات


بیست و دو سالم شده! یعنی بیست و دو تا سیصد و شصت و پنج روز و شب به چشم دیده‌ام. حس و حال دو رقمی شدن سنم را یادم نیست ولی وقتی کنکوریدم و از دام مدرسه خلاص شدم را یادم می‌آید. یعنی وقتی پله‌ی آخر نوجوانی را ترک کردم و روی بلندی سکوی جوانی ایستادم.

دوران تست‌خیز و انزوازدگی کنکور مرا واداشته بود برنامه‌های بلندمدت بریزم. دفتر چرک‌نویسی که تویش متن و وامتن می‌نوشتم را برداشتم، یک جایی آن آخرها شروع کردم عنوان و تیتر و کار تعریف کردن؛ یاد گرفتن عکاسی، ادامه دادن دایدوجوکو، نوشتن مداوم و...

بعدتر که گوشی‌دار شده بودم - اوایل ترم یک دانشجویی - برنامه‌های چهارساله‌ام را از توی دفتر خانه‌تکانی و منتقل کردم به بخش یادداشت‌ها. تحت عنوان برنامه‌های بلند مدت ۴ ساله. برنامه‌هایی که قرار بود از ۱۸ تا ۲۲ سالگی تمام و کمال انجام شود. قرار بوده معلمی را تجربه کرده باشم که تا الان سه چهار کلاس و بحث و موضوع را تدریس کرده‌ام و طرح درس‌هایی نیم‌نوشته دارم.

قرار بوده مادر بچه‌هایم را پیدا کرده باشم که هنوز ازش اثری نیست؛ معلوم نیست کجای این شهر، یا نهایت کشور سرش گرم است. خیلی روی آن‌ور آب حساب نکرده‌ام چون می‌دانم نیمه‌ام آنقدرها گم نشده که نیاز باشد پای پلیس اینترپل بیاید وسط...!

برگردیم به ادامهٔ صحبت. قرار بوده دو بار روی سن جشنواره رفته باشم که یک بارش عملی شده.

قرار بوده به تعداد انگشتان دست فیلم کوتاه ساخته باشم که کرونا و تنبلی و جدی نگرفتن مسئله نگذاشته به این تعداد برسد.

کلی برنامه‌ی آموزشی و تفریحی و سفر داشته‌ام که تورم هر چه قدش بلندتر شده پس‌گردنی محکمتری به من زده، و بیشتر زیر میز برنامه‌ریزی‌هایم.

مطالعات سینمایی و تجربیات اجرایی و مدیریتی خوبی به هم زده‌ام. چند سال مسئولیت تشکیلاتی توی رزومه دارم و بر اساس قوانین نانوشتهٔ قضا و قدر ثواب برگزاری چندین و چند هیئت به جیب زده‌ام.

توی کارنامهٔ تحصیلی‌ام مشروطی به چشم می‌خورد و به رغم تلاش نکردن‌هایم پاس‌شدن‌هایی! راستش را بخواهید کرونا فرصت پرتاب و حرکت بیشتری به من داد. چرا که دانشگاه دام ناگسترده‌تر و کوچکتری از مدرسه نیست.

دانشجویی برای من بستن پابند فولادیِ گوی‌مانندی بود که علاوه بر کند کردن حرکتم در مسیر، باعث می‌شد مسیرم را با دقت بیشتری رصد کنم. و عاقلانه‌تر انتخاب‌هایی. من برای تصمیم‌هایم بی‌گدار به آب نزده‌ام...


کرهٔزمینمرابهاجبارچهارسالدورخورشیدچرخاندهوبههمیناندازهمسن‌ترشده‌ام.نمی‌گویمبزرگترچوننیازبهحسابوکتابدارد.ومعیارحسابرسی‌اشهمقطعاتعدادچرخشیکسیارهبرواحدزماننیست!

در این مدت سعی کرده‌ام یک جا ننشینم و گذر عمر نبینم. حتی اگر این رفتن «به راه بادیه رفتن» باشد! به قولی شانس، تنه به تنهٔ آدمی می‌زند که در حال حرکت باشد.

خانم فائضه غفارحدادی در جایی از کتاب دهکدهٔ خاک بر سر می‌گوید: «به راستی رشد فرآیند دردناکی‌ست!».

حالا پس از گذشت دو ماه از بیست و دو سالگی باید به هزار و اندی رؤیا که ریشه در واقعیت دارند رسیده باشم. باید تمامِ آن لیست سیاهه تیک خورده باشند. ولی یا اختیار یا جبر هر کدام یک «نه» آورده‌اند توی بازی. و دفترها و دستک‌ها و برنامه‌ها به هم ریخته! نمی‌خواهم تقصیر را به گردن جبر و طبیعت و کائنات و امثالهم بیندازم. می‌خواهم ورِ مختارِ بازیگوشم را نیشگون بگیرم. که کمتر بخوابد. کمتر عمر اسراف کند. کمتر سر بجنباند و بیشتر تمرکز کند.

خانم فائضه غفارحدادی در جایی از کتاب دهکدهٔ خاک بر سر می‌گوید: «به راستی رشد فرآیند دردناکی‌ست!».

«می‌ترسم شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم!».

شب‌بیداری‌ها، دور بودن‌ها، تنهایی کشیدن‌ها و کف زمین خوابیدن‌ها از سر گذرانده‌ام. و باید برای بیشتر درد و رنج کشیدن خودم را آماده کنم.

کسی نقل به مضمون کرده بود از داستایوفسکی که: «می‌ترسم شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم!».


نادر ابراهیمی - یادم نیست کجا - گفته: «ما نکاشته‌هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم...».

حالا دوباره باید یک برنامهٔ بلندمدت بریزم و آن قسمت از زندگیِ ساختنی‌ام را روی کاغذ بیاورم. با اینکه نقاش عالم به من نشان داده که می‌شود کلی بدوی ولی نرسی، اما بر این باورم که این مدعا توجیهی برای تصمیم نگرفتن و جُم نخوردن نیست. همان‌طور که نادر ابراهیمی - یادم نیست کجا - گفته: «ما نکاشته‌هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم...».

گفتم و نوشتم تا به اینجا برسم؛ که بگویم همهٔ اینها قرار است یک رسیدگی به اعمالم باشد در حضور شما. بلندبلند گفتنش شاید شما را وادارد تا سیخونکی به من - یا خوشبینانه‌اش خودتان - بزنید که: «چه شد پس؟!».

این منم. حالا بیست و دو سالم شده... بیست و دو سال نزدیک‌تر به مرگ...