«چنانیم بیتو چو ماهی به خاک.» - فردوسی. / وی در زمرهی سادات، تجربیخوانده، دغدغهمندِ عدالت و توسعه، معترض به وضعِ ناموجود، از سینماگرانِ آینده، و مشغول به دنیای فانی(!) میباشد.
متروبازار
مترو در ایستگاه متوقف است، خانمی با مانتوی جیغ و آرایش جیغتری وارد مترو میشود. دارد برای گوشیاش ادا و اطوارهایی در میآورد که رفتارشناسان و روانشناسان میتوانند ازش یکی چند مقاله در بیاورند. یا ژاپنیها ازش برق تولید کنند، یا به فکر طراحی سازههایی ضدزلزله بیفتند. خانمِ جیغ نگاهی به دور و بر میاندازد و میرود کنار در مقابل میایستد. درها بسته میشوند و مترو به حرکت میافتد.
چند پسربچه و دختربچه میآیند سمت واگن و هر چه اصرار میکنند و به پر و پاچه مسافرین میچسبند هیچکس ازشان خرید نمیکند. از جان مرغ تا شیرِ آدمیزاد را میفروشند. کسی اعتنایی نمیکند. چند نفر سرشان را میخارانند. بعضی نگاهشان را به افق میدوزند. یکی گوشی خاموشش را روی گوشش میگذارد و میگوید: «الو... چطوری عِضقم!».
پیرمردی دست در جیب کتِ کهنهاش میکند و جیب خالیاش را رو به بیرون میکشد و میگذارد همانطور بماند. بعد بیتوجه به بچهها، در آرامشی کمنظیر به روبهرو نگاه کردنش را ادامه میدهد. حتی یکی از جوانها که با ماسک صورتش را پوشانده با لیزر انداختن توی چشم بچهها سعی میکند فراریشان بدهد. معلولی که سوار ویلچر است با دستهایش ویلچر را میگرداند و رویش را به دیوار میکند. خانم جیغ با کلی چیسانفیسان و سرخابسفیدابِ نقشبسته بر صورت و پوست و مو، ایستاده است و با قرار دادن مگسکِ گوشیِ همراهش رو به بچهها دارد تولید محتوا میکند و بازدیدِ مینیونی میگیرد.
ناصر، دستفروشی جوان که ریشهایش را از ته تراشیده، دستمالی روی گردنش بسته و جای خط و خشی سطحی روی پیشانی دارد، کیسهی مشکی بزرگی را روی زمین میکشد. میرسد به ابتدای واگن و پلاستیک را جلوی پایش متوقف میکند. ناگهان دستش را میبرد داخل پلاستیک و به سرعت اسلحهای از داخل آن در میآورد(از نوع کلاشینکف) و تفنگ را رو به جمعیت میچرخاند و تهدیدآمیز نگاهشان میکند. مترو همچنان در حال حرکت است و هیچکس جرئت جم خوردن ندارد.
همه جیغکشان و ترسیده سر جایشان نشستهاند و سعی دارند در خودشان جمع شوند. خانمِ جیغ هم همانطور که از اسمش معلوم است، انتظار دیگری از او نمیرود. ناصر ناگهان رو میکند به پسربچهای ده ساله که به مادرش چسبیده و مادرش هم او را بغل گرفته. اسلحه را آهسته میچرخاند و میگیرد سمت پسربچه. ناصر زیرچشمی نیمنگاهی به دیگر مسافران میکند. مادر و پسربچه ترسیدهاند، پسربچه شلوارش را خیس میکند. بغل دستیها روی صندلی کمی جابجا میشوند و از پسربچه فاصله میگیرند. لایهای از خیسی به طرف ناصر روی زمین یورش میبرد. ناصر چهرهاش را درهم میکشد و یک قدم عقبنشینی میکند. پیرمرد که چیزی نمانده سکته کند ناگهان لبخند بزرگی روی لبش مینشاند. رو به پسربچه چشم میدوزد و دستهای چروکیدهاش را به هم میکوبد. پسربچه را تشویق میکند. مادرِ پسربچه به پیرمرد چشمغره میرود. ناصر با حرکتی ناگهانی اسلحه را رو به پیرمرد نشانه میرود. پیرمرد سکته میکند و از هوش میرود... نفر کناری پیرمرد با هراس شانههای پیرمرد را در آغوش میگیرد.
ناصر برمیگردد به سمت دختربچه و پسربچههای دستفروش که تا الآن از انتهای واگن نظارهگر بودند و خشکشان زده بود، بهشان میگوید: «بچهها! حالا بیاید بفروشید...»
ذوق پَتوپهنی روی صورتشان مینشیند و هر کس میرود سروقت یکی از مسافرین. همهشان در اقدامی هماهنگ شده و تخصص داشتنی مشهود در اصول اولیهی بازاریابی و مخاطبشناسی میرسند بالاسر مسافرین مربوطه!
کوچکترین پسربچهی دستفروش با کمک نگاههای ناصر یکی از مسافرین را مجبور میکند که آب معدنی بخرد تا پیرمرد را به هوش بیاورند. بعد از به هوش آمدن، بدون فوت وقت از پیرمرد میخواهد که ازش خرید کند. پیرمرد با نگاهش کوتاهیِ قد پسربچه را به سخره میگیرد و به جیب بیرون زده از کتش اشاره میکند. بلافاصله نیمنگاهی به ناصر میکند و با لرزش تهدیدآمیز اسلحه تسلیم میشود و از توی جورابش اسکناسهای نوی صد هزار تومانی بیرون میآورد و همهاش را رو به پسرک میگیرد...
معلول به عنوان بقیهی پولِ چند بسته چسبزخمی که بچهها برایش گذاشتهاند، پنج جفت جوراب میگیرد. زن بلاگر مجبور میشود یک بسته دستمال کاغذی بگیرد. وقتی میبیند بعد از خریدن دستمال هنوز پسربچه از جلویش جُم نخورده همانجا بازش میکند و یک دسته دستمال کاغذی را میمالد روی لب و لوچهاش و آرایش غلیظش کمی رقیق میشود. اما روی دستمال از ترکیب رژ و کِرم و پودر، رنگهای غلیظتری به وجود میآید. پسربچهای که کنار مادرش نشسته، با دختربچهای که دستهای فال را رو به مادرش گرفته چشم در چشم میشود. موج جدیدی از خیسی زیر پایش راه میافتد!
ناصر و بچهها دارند واگن را ترک میکنند که رضا، دستفروش دیگری که همسن و سال ناصر است پلاستیک مشکی مشابهی را روی زمین میکشاند و وقتی به ابتدای واگن میرسد توقف میکند، دستش را داخل پلاستیک میبرد و درست اسلحهای مشابه ناصر را بیرون میآورد. پیرمرد دوباره سکته میکند. رضا اسلحه را بالا میگیرد و بین جمعیت حرکت میکند:
- مسافرین محترم! کلاش اسباببازی آوردم؛ تفریح و سرگرمی، نوه و نتیجه، با کمترین میزان کشته و زخمی... یه تومن فروشِ خارج، پونصد فروشِ مغازهها، صد و بیست فروشِ همکارا، فقط شصت تومن. کارتخوان و شماره شبا و فروش آنلاین هم داریم...!
ناصر از ته واگن دست تکان میدهد برای رضا:
- دمت گرم رضا! از وقتی ازت خریدم کسب و کارم، مخصوصا آفلاینشاپم کلی برکت پیدا کرده... نوش(جونت) باشه!
رضا بلند رو به جمعیت میگوید:
- اینم رضایت مشتری...!
مترو به ایستگاه میرسد. درها جیغ میکشند و ناصر و گروه بچهها خندهبهلب از مترو پیاده میشوند. مسافرین با تعجب و در سکوت به همدیگر نگاه میکنند. خانم بلاگر از توی کیف کارت بانکیاش را در میآورد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این منم!
مطلبی دیگر در همین موضوع
دستِ من نیست.
بر اساس علایق شما
آدمهای درست،زمانِ اشتباه!