از من رها نمیشوی.



از کجا می آیی اندوه؟
از کجا می آیی که تمام و رها نمیشوی؟
از کدام برگِ کدام درخت قطع شده پرواز کردی؟
از دل کدام ماهی مرده ی شناور در کدام دریا مرا پیدا میکنی؟
از شانه های کدام دیکتاتور در کجای تاریخ برخاستی و بر شانه ی من افتادی؟
از بام کدام خانه ی متروکه سر میخوری به قلب من؟
از رنج های انباشت شده در جان کدام زن،آزاد شده ای؟
از موهومات کدام پیرمرد طرد شده برخاستی و مرا پیدا کردی؟
از بانگ جنگ در کدام جغرافیا راهت را به جغرافیای من کشاندی؟
از چشم های به خون نشسته ی کدام جلاد آمدی در چشم های بیگناه من؟
اندوه!
از خاکستر کدام جسد سوخته بر سر من آوار میشوی؟


در صبح ها که بیدار نمیشوم و شبهایی که نمیخوابم
در بهار هایی که به تابستان نمیرسانم و در پاییز هایی که کلیشه نمیسُرایم
در گرگ میش صبح که دیوانه وار و بدون هدف در خیابان میگردم
در تک تک صفحاتی که دیگر ورق نمیزنم
با من و در کنار منی



درست مانند یک یار وفادار قدیمی
مانند رد خون روی لباسم
مانند معده درد های عصبی نصف شب
مانند نوزاد گرسنه و سینه ی مادر
مانند درخت زیتون خانه ی مادربزرگ که ریشه هایش سالها از عمر من دراز تر است
مانند مشت مشت قرص های بیفایده ی در معده
مانند من و این سوال همیشگی که آیا این بود زندگی؟
مانند داستان روزمره ی انسان و رنج
به جان من چسبیده ای و لحظه ای مرا رها نمیکنی

در فراز و فرود من
در خواب و بیدار من
در‌ آسودگی ورنج من
در صبر و طغیان من
در جنگ و صلح من
در عشق و فراغت من
با منی و از من رها نمیشوی

در آنجا که دیگر هرگز نوایی از انسانیت بلند نمیشود
در جایی که آبش روان نیست و ما آب راکد میخوریم که روح راکدمان ارضا شود
درجایی که من صدایی برای نعره کشیدن ندارم
در جایی که آسمانش پروانه ای ندارد و رنگین کمانش نماد است که جگرم را بسوزاند
در جایی که خانه هایش سرد و ساکت و غبار گرفته است
از کجا می آیی اندوه؟
از کجا که تمام و رها نمیشوی!