از همه جا ، از همه رنگ


خب خیلی کم کار شدم. و کارم به جایی رسیده که منه زاویه دار با پست نوشتن توی گوشی ، پست هایم را با گوشی تایپ میکنم و میفرستم.

حالا الان هم چند تا داستان کوتاه از وقایعی که جدیدا برایم پیش آمده برایتان مینویسم و می روم.

۱) همکارم حساب هایش مسدود شده بود و میگفت زنم مهریه اش را گذاشته اجرا و حساب هایم مسدود شده. ازش پرسیدم مگر طلاق گرفتی ؟

با خنده می‌گوید نه ، زن شیرازی ام این کار را کرده . پرسیدم مگر دو تا زن داری؟ گفت نه. باید بروم شیراز ببینم چه خبر است، چه اشتباهی شده و مشکل را حل کنم. رفته بود شیراز و گفته بودند ببخشید-احتمالا حسش نبوده- کد ملی فرد مورد نظر که زنش مهریه اش را اجرا گذاشته بوده را اشتباه زدیم و کد ملی شما خورده بجایش . برای همین حسابتان مسدود شده.خب شیرازی اند دیگر، من خیلی سوپرایز نشدم و تعجب نکردم. سر یک اشتباه یک بدبختی اینطور با ابرو و وقتش بازی میشود. خلاصه کارش را راه می اندازند و حساب هایش را باز می‌کنند. غیر از یکی از حساب هایش که پول هایش هم در آن بوده که معلوم نیست چرا رفع مسدودیت نشده هنوز . خیلی دارک بود. معلوم نیست چطور به زنش توضیح داده که من بی گناهم و رفع اتهام کرده.

۲) سوار اسنپ شدم و راننده اصفهانی بود. صندلی جلویش ولی آمده بود پایین .. پرسیدم چه شده؟ چرا اینطوری شده؟ گفت مسافر عرب داشتم وزنش زیاد بوده و معلوم،نیست چیکار گرده شاه فنر ماشین پایین آمده.

خیلی مسیر کوتاه بود ولی حرف خوب زیاد زدیم. از نویسندگی ام گقتم. از اسنپ نوشت هایم. او هم چند خاطره ای تعریف کرد. میگفت سرویسی را قبول کردم و رفتم دنبال خانومه، بهش زنگ میزنم که بیاید پایین.. گوشی اش را جواب نمی‌داد...آخرش زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم خانوم ده دقیقه س من منتظر شمام هر چی زنگ میزنم جواب نمیدین. خانوم هم گفته که ((من شماره غریبه جواب نمیدم))

واقعا شاهکار،بود این خاطره اش 😅 البته مخ راننده را هم زدم و عضو کانالم کردمش و پی دی اف رمان هایم را برایش فرستادم. گفت،نرم افزار تبدیل متن یه صوت دارد. می‌نشیند گوش می‌کند کتاب هایم را. البته یک بلفی زد. خدا داند .

۳) رفته بودم دعای ندبه وبعد که تمام می‌شود دعا همه به هم دست می‌دهند.،من هم کمی حساس و وسواسی برای اینکه ایام مریضی و سرماخوردگی هست دوست نداشتم دست بدهم به کسی. البته باید اشاره کنم که چون بعد دعا بساط صبحانه برپاست و آدم میخواد چیزی بخوره دست نمیدم. وگرنه بعد صبحانه دست ، پا ، زبون ، بناگوش ، هر چی بخوان میدم .

دعا تمام شد و من هر کی آمد دست بدهد در آغوش کشیدمش ، و شانه اش را بوسیدم. ولی نمیدانم با خودشان چه فکر کرده اند که من دیوانه ای چیزی هستم شاید 😅

اینا همشون پی نوشت بودن ، پی نوشت نداریم دیگه