پراگما ❤️🩹·۶ ماه پیشخودکاری که اشک ریخت!ساعت حدود یک بامداد بود. پسر کتاب شعری در دستش بود و تکیه زده به بالشت روی تختش، چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. خودکار آبی و دفترش کنار هم از…
پراگما ❤️🩹·۶ ماه پیشپراگماپیرمرد مرموز دوباره روی همان صندلی همیشگیاش در پارک نشسته بود و دو گربه سفید و خاکستری سالخورده کنار پایش را نوازش میکرد. مدتی بود که شب…
پراگما ❤️🩹·۶ ماه پیشاملت با ادویه پول!مثل ۱۴۶۵ روز گذشته بعد از بیدار شدن فورا دفترچه کوچک را از زیر بالشتش بیرون کشید و شروع کرد به نوشتن جمله درود بر پول، درود بر پول، درود بر…
پراگما ❤️🩹·۶ ماه پیشنمیتونی ازش فرار کنی...خیلی وقت بود که داشتم ازش فرار میکردم. حدودا از وقتی که به دنیا اومدم! اما همیشه میخواستم ببینم چیه که انقد راجبش تو کتابا حرف میزنن و ای…
پراگما ❤️🩹·۶ ماه پیشماه درونگراس...!همیشه دوسش داشتم. ماهو میگم. مثل خودم درونگراس از شلوغی خوشش نمیاد واسه همین صبر میکنه تا شب بشه، آخه شب موقع خوبی برای بیدار شدنشه. شبا آد…
پراگما ❤️🩹در"حرف حساب"·۶ ماه پیششایدم عشق همینه...!هنوز یکم آدم بین این دو پاها!بیاختیار چشمم به صفحه گوشی دوستم افتاد که کنارم نشسته بود. راستش همچین بی اختیار هم نبود، مغز کنجکاو و یا بهت…