? ? ?
اما،نه
چیز زیادی در خاطر ندارم که بگویم گاها با خود تنها میمانم و
انتظارها را روی دیگری میچینم تا زمان فوت اتمام انتظار فرا رسد و ریزش تمام روزهای رفته ام را ببینم
غمگین و ناراحت نیستیم در کل هیچ نیستم
در خنثیترین حالت ممکن نفسی میاید و میرود
غیرمعقولانه به بعضی افکار فکر میکنم اما،عمل نه
دستانم به نوشتن نمیرود ولی دلم میگویید بنویس اما از چه،نمیدانم
اگر بازهم از تو بنویسم پژمرده میشم
بیا باهم دوست شویم
امایک دوست عادی،نه
بگذار یکبار ببینمت امادر واقعیت،نه
لمست کنم اما حقیقی،نه
اسمش را بگذاریم پریشانی اما،موقتی
بیا بهم بگوییم میمانیم اما ماندن،واقعی
قول مردانه بدهیم اما،عمل کنیم
حرف بزنیم اما منطقی؟(...)
زمستونی که بهار بود..!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشنای سایه ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلخ ترین شیرین من !
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغازه زندگی