اندوه تابستانهِ من:)


خوب این تابستون پر از

اتفاقای عجیب

حس های قشنگ

آدمهای خوب

کار های هیجان انگیز

تصمیم های سخت بود.

اتفاق های عجیبی افتاد؛ اتفاق هایی که باعث میشد برگردم تو آینه رو نگاه کنم و بپرسم این اتفاق برای من افتاده؟ برای منِ ماهو؟خودِ خودِ من؟

حس های خیلی خوبی ایجاد شد و حس شد؛ بهم فهموند احساسی بودن اونقدر ها هم که فکرشو میکردم بد نیست.

آدمهای خوبی پیدا شدن؛ آدمهایی که نشون دادن خارج شدن از نقطه امنی که برای خودت ساختی میتونه برات خیلی مفید باشه.

کارهای هیجان انگیزی بهم پیشنهاد شد ؛ کارهایی که بیشتر موقع ها با خودم فکر میکردم واقعا میتونم از پسش بربیام؟

تصمیم های سختی باید میگرفتم؛ تصمیم هایی که باعث میشدن همش به بعد نگاه کنم، به اینکه اگه تصمیم اشتباهی باشه چی؟ اگه اوضاع بهتر که هیچ فقط بدتر بشه چی؟ اگه یکی بخواد یه کار اشتباهی بکنه چی؟


توی این تابستون حس میکنم اندازه چند سال بزرگتر و عاقلتر شدم و فکر کنم این همون بلوغیه که درباره اش حرف میزنن؛ یهو به خودت میای و میبینی خیلی تغییر کردی و دیگه اون ادم قبل نیستی.

البته برای من اینجوری نبود؛ این تغییر برای من خیلی اهسته رخ داد جوری که خودمم نفهمیده بودم تا اینکه یهو شروع کردم به سکوت کردن، خوب این برای منی که همیشه در حال حرف زدنم چیز واقعا ترسناکی بود.

من اون کسی بودم که همیشه یه عالمه حرف برای گفتن داشته و پشت تلفن یه دقیقه هم سکوت نمیکرده اما الان به جایی رسیده که تو یک ساعت تماس تلفنی نیم ساعتش رو ساکته.

من ترسیدم نکنه این سکوت کردن نشونه یه فاجعه باشه برای همین انقدر نگران شده بودم دربارش اما این فقط نشونه یه تغییر بود.


یه هفته درگیرش بودم ؛ امیر میگفت خب تغییر خوبه ، تو فوق العاده ای فوق العاده تر میشی!

(جوری که بهم اعتماد به نفس میده رو خیلی دوست دارم)

maybe we???
maybe we???


پری بهم گفت همه ادمها درحال عوض شدن هستن و حتی ادمی که الان باهاش در ارتباطی ورژن عوض شده خودِ قبلیشه.

خوب حرفهاش واقعا حقیقت داشت.

خلاصه که یکی از چیزهایی که این تابستون بهم داد یه تغییر بزرگ بود.

تغییری که اگه تو هر فصل دیگه ای میخواست اتفاق بیفته از اتفاق افتادنش جلوگیری میکردم.

امسال تابستون به لطف امیرِ عزیز شجاعت انجام خیلی از کارها رو پیدا کردم. میتونم بگم با اومدنش یه انقلابی به پا کرده.

جرئت انجام کارهایی رو بهم داد که اگه به خودم بود هیچوقت سمتشون نمیرفتم. اینجوری نبود که بهم بگه اینکار رو انجام بده، تو میتونی و...نه. فقط انگار خیالم راحت بود که یه نفر هست ، یه نفر حواسش بهم هست ، هوامو داره. انگار نیاز داشتم یه نفر بهم تلنگر بزنه.

همین برام کافی بود تا بتونم دست به تجربه های جدید بزنم؛ تجربه هایی که شاید برای بقیه خیلی ساده و پیش افتاده باشه ولی برای من همیشه یه چالش بزرگ بوده.

(یه چیزی که میخوام بهش اشاره کنم روند تغییر کردنم هستش که از پیشنویس های ویرگولم قابل فهمیدن هستش)

یه حصار خیلی سفت و سخت دورم ساخته شده شایدم خودم ساختم هر چی هست ازش متنفرم
متنفرم که باعث شده انقدر مضطرب بشم وقتی میخوام با فرد جدید اشنا بشم
متنفرم که به خاطرش نمیتونم مثل بقیه انقدر راحت دوست پیدا کنم و انقدر راحت با بقیه گرم بگیرم

این یکی از پیشنویس هایی هستش که متعلق به دو ماه پیشه و من یکی از مشکلاتی که نمیدونم دقیقا از کیِ بهش دچار شدم همین بود. من از ارتباطات جدید میترسیدم، از صمیمی شدن با بقیه میترسیدم، جرئت نمیکردم به غیر از چندنفری که نزدیکم هستن ارتباط جدیدی رو با فرد جدیدی شروع کنم. برای همین میگم با اومدنش یه انقلاب به پا کرد.

تابستون منظورمه!


این تابستون بهم یاد داد چجوری ترس هام رو از بین ببرم و خوشحالم که تونستم اینکار رو بکنم؛

انگار تازه تونستم از اون حصار بیام بیرون و رها باشم، شاید هم چون هنوز اتفاق بدی نیفتاده خوشحالم، شاید اگه یه اتفاق غیر منتظره بیفته نظرم عوض بشه اما پشیمون نمیشم، هیچوقت.

هیچوقت پشیمون نمیشم از اینکه بهت پیام دادم.
maybe we???
maybe we???

من همیشه از ریسک کردن دوری میکردم و تا حد امکان سعی میکردم زیاد خودمو وارد بحث های مختلف نکنم.

میخواستم اون دختر خوبی باشم که همش به حرفهای مامان باباش گوش میده و تنها دغدغه اش درس خوندنه ولی یه روز به خودم اومدم و گفتم یعنی قرار نیست هیچ خاطره هیجان انگیزی از نوجوونی داشته باشم؟ راستش دل رو زدم به دریا؛

گفتم چی میشه اگه منم یه نوجوون باشم؟ تازه میتونم یه عالمه کار انجام بدم و هیچکس ازم توضیح نخواد چون به عقیده شون هنوز یه بچه ام.

فکر میکنم اتفاقا الان که هیچ مسئولیتی رو گردنم نیست میتونم یه عالمه چیز رو امتحان کنم حتی میتونم اشتباه کنم. هنوز فرصت اشتباه کردن رو دارم. اشتباه میکنم،یاد میگیرم،جبران میکنم.


تابستون دیگه به اخرای عمرش رسیده ولی خوشحالم عمر اینها به پایان نرسیده؛

هنوز اون ادمها تو زندگیم وجود دارن و هنوز اون حس ها مثل همون روز اول برام تازه است.

اخرای تابستون همیشه برای من غم انگیز بوده؛

اما امسال یه ذوق ریزی برای شروع فصل جدید دارم و اتفاقا میخوام یه فصل جدید رو کنار اون ادمها و اون حسها تجربه کنم.

maybe we???
maybe we???

با اینکه همش همراه با دوری و دلتنگی بود اما همونم قشنگ بود.

یادته بهت گفتم تازگیا هر چی که غم داره برام قشنگه؟
برام مهم نیست چقدر طول میکشه...
برام مهم نیست چقدر طول میکشه...