رز سفید؛

او بی نهایت زیبا بود به روشنی ماه و زیبایی گل های رز موهایی سفیدش که با وزش باد میرقصید... اولین باری که اورا دیدم برایم عجیب بود چرا که تا کنون دختری یا حتا انسانی ندیده بودم به زیبایی و فوق‌العاده عجیب او.... از فردای آن روز دوستی من و ملودی آغاز شد و خاطراتی زیبا و درخشان شروع به ساخته شدن شد ؛آنقدر هردو خوشحال بودیم و هر روز از قبل و بیشتر از دیروز هم دیگر را دوست می‌داشتیم که فکر نمی‌کردیم ته این خوشحالی عمیق چه میشود... حتا فکر جدا شدن و خداحافظی برای یک هفته هم برایمان سخت بود چه بسا مرگ ملودی... ملودی از همه لحاظ خاص بود چه ظاهری چه رفتاری و چه بیماری .... می‌دانستم که ملودی بیماری رو از کودکی تحمل می‌کند اما حال خوبش باعث شده بود فراموش کنم تا روزی که حال آن هر روز و هر روز بدتر میشد دیگر نمی‌توانستیم به چشمه آب درخشان و به دیدار الهه ی جنگل خیالی برویم اما مگر می‌شود ماه زندگیم رو رها کنم؟

هر روز به دیدنش میرفتم و هر روز با دیدن حال بدش پنهان از او اشک می‌ریختم و با خدا سخن میگفتم؛ اگر او نباشد چی؟ اگر دیگر ماهم نباشد چی؟ اونوقت این تاریکی شب رو چیکار کنم؟ اه که هر روز افکارم باعث می‌شد که بیشتر از قبل ضعیف بشوم در مقابل مریضی ملودی.. اما گویا خدا حرف هایم رو شنید و حال ملودی هرچند کامل خوب نشد اما بهتر شد و همین باعث شد به دشت لاله های سفید برویم و به دریاچه درخشان سر بزنیم و تاجی از گل برای هم درست کنیم ؛ هرچند کار هر روزمان بود اما انگار برایم متفاوت بود چون نبودن ملودی رو درک کرده بودم و هر ثانیه بودن ان برایم به شیرینی عسل بود.... اما افسوس که چرخه زمانه با من یار نبود و ملودی من از دنیا دور شد او من رو ترک کرد و ترک کردن او من رو شکست! چطور باور کنم که تو نیستی ؟ چطور با نبودن تو کنار بیام؟ تویی که با گوشه گوشه های این شهر کوچک خاطره داریم ؛ شاید من هم باید به دیدن تو بیام نه؟ شاید من هم بمیرم و دوباره با تو باشم چی از این بهتر؟ من با کمال میل مرگ رو می‌پذیرم ملودی من ماه قشنگم‌‌...


۱۳ اکتبر ۱۸۲۶ روزی که کاملیا هم به دیدار ملودی به آسمان ها رفت شاید اینجور تا ابد کنار هم باشند ؛ پایان


(همینجوری از تخیلاتم و احساسات الانم استفاده کردم امیدارم بپسندید)