میخواند و مینویسد...
سطل سیاهِ مشکی
دستای بالا، چندین سطل بزرگ در دست دارد.
پُر از رنگ است؛ رنگهایی که درون جامدادیمان جایشان میدادیم، سفید ، زرد ، سبز ، آبی ، بنفش ، قرمز، ولی من تماما یک رنگ را دیدهام.
خیلی تیره است، چگونه توصیفش کنم را نمیدانم.
اسمش را سیاه گذاشتهاند بعضیا مشکی خطابش میکنند، گمانم تنها تک رنگیست که دو اسم دارد، شاید آن را همه دیده باشند و حتی شاید مزهاش را چشیدهاند.
از مزهاش بگویم؛ گَس نیست، تَه دل را خالی میکند، شور نیست، تلخ هم نیست، به گونهست که طعمی نمیدهد ولی طعمی که میدهد را اگر چشیدهای میدانی.
برای بعضیا تلخ است
برای بعضی شور
برای بعضیها گَس،
ولی برای من روی زبانم سنگینی میکند، دقیقا مثل وقتی که از جایی چکه میکند تا فضای آنجا را یک رنگ کند تا سنگینیای غیر قابل انکاری ایجاد کند. سنگینیاش طوریست که جاذبه سمتش تعظیم میکند.
نمیترسم، خوف مرا در برمیگیرد.
از ظاهرش بگویم؛ به این صورت است که پاک نمیشود، شاید گاهی فراموش کنی که چه شد، ولی دوباره از همهجا آویزان میشود که خودت را پیش چشمانش گم کنی. نمیترساند فقط نگاهی بیمعنی میکند.
پاک نمیشود،
شاید من توانایی پاک کردنش را ندارم.
شاید باید نادیدهاش گرفت؛
شاید باید دوباره همهجا را به دلخواه رنگ زد.
شاید اصلا صاحب سطل سیاه را خواب برده است در حالی که رنگش دارد یک ریز از صافی سرنوشت رد میشود.
بیدار هم که نمیشود، من را دارد در سیاهی خواب میگیرد.
سعی در پاک کردنش دارم ولی در پس هر تلاش، حجم بیشتری رنگ، جای پاک شده را میپوشاند، طوریست که اگر پاک نشود آرامتر حرکت میکند.
چشم ندارد ولی میبیند نمیتوانم نادیدهاش بگیرم.
رنگ روشن هم رویش تاثیری نمیگذارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
غریبهی آشنا ¹
مطلبی دیگر از این انتشارات
زخمهایم؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک نامه (داستان کوتاه) 03/03/02