متفاوت 03/03/07

امروز را میخواهم متفاوت بنویسم. به هر حال! قرار است عوض شوم پس این تغییرات کوچک هم تأثیر خودشان را دارند.

سلام! من امیرمحمدم و شونزده سال دارم. ( این ماجرا مربوط به دو سال پیشه.) همۀ آدما [ البته اونایی که بیشتر اهل بیرون رفتنن ] از دو هفته قبل تا دو هفته بعد از تولدشون انتظارر سوپرایز شدن رو دارن...

ماه دی بود و هوای سرد و صمیمی زمستان! من هم تدارکاتچی تولد داداش کوچیکه ام بودم.

سسسررررررردددددد
سسسررررررردددددد

به مغازه رفتم که بادکنک بگیم ولی مغازه دار [ که شبیه برج زهرمار شده بود ] با اخم گفت:« بادکنک نداریم فردا بیا!»
- برای امروز میخوام.
- گفتم که! نداریم. فردا بیا!

نگاهی به بسته های پر از بادکنکش کردم و از شما چه پنهون، چند ناسزا در دل نثارش کردم. از اونجایی که از خیلی وقت پیش پای ثابت مشتری های سوپرمارکت امام زاده (ع) [ همین سوپرمارکت ] بودم [ مخصوصا نوشابه هاش ( اونم کوکا! ) ] کاملا با اخلاق این جناب آشنا بودم... و از آنجا که فرسنگ ها راه دشوار در این سرمای سوزان تا سوپرمارکت بعدی بود [ هوا مطلوب بود و فاصله تا سوپرمارکت بعدی نهایت دویست متر ولی همۀ این ها بهانه تنبلی ام ( گشادی ) بود ] پس تصمیم گرفتم جناب را راضی کنم که از خر شیطان [ که البته خرش فیل بود ] پایین بیاید.

- چی شده آقای هوشیار [ بنده خدا ]؟ امروز احوالتون رو به راه نیست!

- میخواستی چی بشه؟... یکی اومده پونصد هزار تومن نسیه برده هنوزم نیاورده.

خودم حدسایی زده بودم. معمولا وقتی اینطوری بود یا یه مشتری پولش رو نداده یا یه نفر خیلی چونه زده.

- ایشالا که میاره... حالا تو رو خدا کارمو راه بندازین... قراره تولد داداشم باشه!

- به سلامتی!

برای خانواده ارزش زیادی قائل بود. با چند کلمه حرف دیگر نرمش کردم و وَرزَش دادم. وقتی اون اخماش [ که شبیه پیچ و تاب جاده چالوس بود ] گم شد... دوباره خواستار بادکنک شدم. این بار با خوشرویی بادکنک ها را به من داد و از اونجا که نرمِ نرم شده بود نود تومن تخفیف هم داد [ دمش گرم! مگه چند تا بادکنک بوده؟! ( پنج بستۀ صد و پنجاه تایی ) ] با این که مرد غُد و تلخی بود ولی دلی مهربون داشت. من هم با خوشحالی از این که نود تومن سود کرده ام از مغازه اش بیرون اومدم.

بادکنکای شیطون!!!
بادکنکای شیطون!!!

گوشی را لازم داشتم. [ همیشه با گارد گوشی جنگ داشتم... از اونجایی که سیلیکونی بود اصلا دلش نمیخواست از جیب گرامی شلوارم بیرون بیاد. ( البته این رو هم اضافه کنم که همیشه پیروز میدان من بودم حتی کار به پارگی گارد کشید."بی معنی" :| ) ] بالاخره بعد از ستیزی سخت با هفت خان و پیروزی های پی در پی من رستم دستان از جیبم بیرون آمد. نگاهی به گارد بیچاره کردم که سر خم کرده بود و خواستار این بود که او را عفو کنم و از کشتنش [ بیرون انداختن گارد ] صرف نظر کنم. من هم که دلسوزترین آدم دنیا [ دروغ! ]، دلم رحم آمد. [ دلیل اصلی این بود که پول برا گارد حداقل فعلا نداشتم. ] شمارۀ پدر بزرگوار [ پدر من و برادرانم! :| ] را گرفتم و بعد از سه بوق ممتد، کشدار و پی در پی تازه آهنگ پیشواز پخش شد... پدرم هم که بس که مشغله داشت [ با گوشی بازی می کرد ] اینقدر دیر جواب میداد که آدمیزاد از زنگ زدن بیزار میشد. البته من یاد گرفته بودم به جای اخم و تَخم... به آهنگ پیشوازی که خودم برایشون گذاشته بودم گوش دهم. به آخرای پیشواز رسیده بودم که جواب داد.

- سلام!

- سلام!

- پدر جان! مگه با گوشی بازی نمیکردی؟

- آره! برای چی؟ [ دیدین گفتم! ]

- پس چرا جواب نمیدی؟

- آخه هر موقع زنگ میزنی یا پول میخوای یا شارژ.

البته در این مورد چق با او بود ولی شارژ نه! چون اگر بی شارژ میشدم دیگه نمیتونستم زنگ بزنم. [ متأسفانه! ]

- آها! کیکو گرفتین؟

- نه! قرار بود خبر بدی.

- خب الان زنگ زدم خبر بدم. میرین کیکو بگیرین؟

- نه!

- خیلی ممنون!... خودم برم؟

- برو!

- با ماشین؟

- برو!

قبل از این که پدر پشیمان شود از حرفش، گوشی را قطع کردم. [ حتی خداحافظی هم یادم رفت. ] داشتم بال در می آوردم... از دوسال پیش [ چهارده سالگی ] نمیذاشتن تنهایی سوار ماشین شم. البته دلایل خاصی داشت که بگذریم! به سرعت برق و باد [ سریع تر از هر پرنده ،خزنده و جونده ای ] خود را به خونه رساندم. و مثل آفتاب پرست وارد خانه شدم تا مبادا مادر منو ببینه و اجازه نده کلید رو بردارم. جوری کلید رو برداشتم که حتی جیمز باند هم نمیتونست.

از اینم حرفه‌ای تر!
از اینم حرفه‌ای تر!

به سرعت بادکنک ها را درون خانه انداختم. با صدایی رسا گفتم:« بیام بادکنکا رو باد میکنم.» و قبل از این که مادر بپرسه کجا میری از خونه جیم شدم. قفل ماشین را باز کدم و سوار شدم. این اولین بار بود که سورن پلاس رو [ چهار ماه پیش تحویل گرفتیمش ] تنهایی و بدون شاگرد سوار شدم. گوشی را وصل کردم و موسیقی را پلی. [ عاشق آهنگم! ] راه افتادم. بس که زیر پای پدر بود و بخور و بخواب میکرد تنبل بار اومده بود. ولی من اینجوری نبودم... باید با یک چنین ماشینی تازوند. اول از همه وارد جاده شدم که از نزدیک خانه‌مان می گذشت و به جای این که به سمت شیرینی فروشی حرکت کنم در خلاف جهت [ به سمت مشهد ] می رفتم. [ مسیر هموارتر و مناسب تر برای گاز دادن بود ] ماشین بیچاره که زیر پای من ناله می کرد را سر حال آوردم و وقتی گرم شد [ و از سر و رویش عرق می چکید ] رقیب می طلبید. حالا شده بود همون گرگ جاده که هر چی گاز می دادی باز هم می رفت. طی همین مسیر صد و نود رو پر کردم ولی متأسفانه از آنجایی که به دست انداز رسیدم مجبور شدم سرعتم رو کم کنم. با این که ماشین زیر پای داداشم آب بندی شده بود [ اصلا رحم نداره! ] اما پدرم اون رو تنبل بار آورده بود و با یکم گاز دادن زیرش دوباره سر حال شد. نگاهی به ساعت کردم و ای دل غافل! پنج دقیقۀ دیگه در مغازه اش را می بست. از آنجایی که می دانستم شیرینی فروشی شاتوت [ دوستم بود! ] خیلی وقت شناسه و سر موقع تعطیل می کنه [ می خواست زودتر به ناهار برسه. ای آدم شکمو! ] مایکل شوماخر شدم و راه افتادم. جوری می رفتم که گویی دارم پرواز می کنم. ماشین هم آرام و قرار نداشت. آهنگ هم به تتلو [ نگید گوش نکردین که باورم نمیشه! :| ] رسیده بود و فقط می خواستم که بگازونم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن که به موقع به شیرینی فروشی برسم. بعد از خریدن کیک [ برۀ ناقلا بود. درست مثل داداشم! ] به خانه برگشتم. البته برگشت را یواش می اومدم که مبادا خامه های کیک هفتصد هزار تومنی خراب شه. [ کلی پولش را داده بودم!!! ] به خانواده گفته بودم که هزینه های تولد امسال داداش کوچیکه ام رو تقبل می کنم و مادرم که منتظر فرصت بود با کمال میل [ از خدا خواسته! ] قبول کرد و گفت:« حتی کیکشم با خودته! به من هیچ ربطی نداره.» در این شونزده سال عمرم فقط توی یکی از تولدهام کیک خامه ای خورده بودم. بقیۀ سالها با کیک خونگی تولد می گرفتیم. [ البته کیکای خونگی مامانم فوق العاده ان! ] داداش کوچولو هم که شیش سال بیشتر نداشت تا حالا در تولدش کیک خامه ای نخورده بود پس تصمیم گرفتم امسال به جای کیک خونگی کیک خامه ای براش بگیرم. [ عاشق کیک خامه ای بود! ] به خونه رسیدم و کیک رو توی یخچال گذاشتم. بادکنکا رو باد کردم. کف خونه تا حدودا یه متر پر از بادکنک شده بود. کادو ها و کیکو آماده کردیم و بالاخره از مدرسه اومد. اینقد خوشحال شده بود که چیزی نمونده بود بترکه. یه عالمه بادکنک... تنقلات، چیپس، پفک و پفیلا... اون روز همگی خوشحال بودیم و حتی برای لحظه ای حس کردم بهترین نقطۀ دنیا توی آغوش گرم خونواده، توی اون خونۀ گرم و صمیمی است.

دلم خواست!🤗
دلم خواست!🤗

از قضا، فردای آن روز [ که میشه شونزدهم دی ماه ] دوستان گرامی زحمت کشیدن و برای بنده تولدی در خور آماده کردن و همانطور که گفتم اصلا انتظار این سوپرایز رو نداشتم. به شدت شوکه شدم. در آخر تولد که میخواستیم به خانه برگردیم به اونا گفتم که سی و هفت روز دیگه تولدمه. اونا هم مثل من شوکه شدن. در آخر کاشف به عمل اومد که دوستان تولد بنده رو با داداش کوچیکه اشتباه گرفته و فکر می کردن پونزده دی تولد منه.

همین خاطره ای ماندگار در پس ذهن من شد.😶