ویرگول... داره میمیره؟
چشمهام رو باز میکنم. ساعت ۶ و ۴۰ دقیقهست. مثل خیلی از اوقات دیگه اولین کاری که میکنم اومدن به ویرگول و چک کردن جدیدترین پستهاست... ولی نوشتهای که نظرم رو جلب کنه پیدا نمیکنم.
یکم توی فضای سایت میگردم و دوباره چشمهام رو میبندم. ذهنم به سمت تابستون ۹۹ میره. فضا گرم از نوشتن بود. اولین دنبالکنندهها، اولین نوشتهها، اولین دوستیها، حتی اولین لایکها رو به یاد میارم. حال و هوای مسابقهی دستانداز که جو بینظیری درست کرده بود... مغازهی زندگی، نامهای به ده سال بعد، اگر مخترع بودم. حس شیرین اولین _و آخرین_ باری که توی مسابقهی دستانداز داور شدم، هنوز یه گوشه از ذهنمه. چقدر با شوق نوشتهها رو میخوندم! انقدر محیطِ قشنگی بود که حتی بعد از این همه وقت هم فکر کردن بهش حس خاصی بهم میده.
من با ویرگول به معنی واقعی زندگی کردم. اونقدری که برام به فضای امنی تبدیل شد که هنوز هم وقتی حال و حوصله ندارم و دلم از دست دنیا گرفته، خوندن نوشتههاش میتونه حالم رو بهتر کنه...
انتظاری ندارم که ویرگولِ اون سالها برگرده، طبیعتاً. ولی این ویرگول دیگه انگار زیادی پیر شده، زیادی بیثمر شده. دلم نمیخواد بمیره. هنوز دوست دارم داخلش بخونم، و بنویسم. میدونین. حس میکنم باید اینها رو مینوشتم. هنوز برای انقدر بیرونق شدن زوده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشق روزایی ام مثل امروز
مطلبی دیگر از این انتشارات
اوایل تابستون ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
از من رها نمیشوی.