به امید شهری خیالی....
چشمان غزاله
در راهروی منتهی به چشمان غزالهات به خاک نشستهام، و تویی را می نگرم که غزال وار از دام مبهوت عشقم میگریزی. آهوی ناساز من، سر بی وفایی خود را به این صیاد دل خسته نیز بیاموز، تا شاید ما را از خیال مشک دلانگیزت رها سازد. سر بی مهری خود را به این مجنون مایوس نیز بیاموز، تا شاید توانست آب رفته را به کاسه برگرداند.
هیچ نفهمیدم، چگونه شد که صیاد غریب توانست در دیدار اول به صید قلب تو دامن زند، چه تکاپویی به خرج داد که من از انجام آن غفلت ورزیدم؟ و چه شد که کمان آتشین عشقم، فدای کمان ابروان هلال وارت شد؟ چه بر میان آمد که کمند چرمینم در میان کمند مواج گیسوانت به خود پیچید و دیگر بازنگشت؟ و چه برما گذشت که نیزه منیف من در رویارویی یا قامت رشید تو، میدان را واگذار کرد و عار و درمانده به چنگم برگشت؟
ای غزالهی عشقم، بتاز و برو و غزل عشقمان را به خراب آباد رویاهایم پیشکش کن. سرت به سلامت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
جرم زمان کم نیست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدایا صدای مرا میشنوی؟