گیاه دلم:

نه خونش رنگین تر بود،نه آنقدر زیبا بود که نتوان زیباتر از او را پیدا کرد،نه آنقدر صدایش زیبا بود که دیگر نتوانی مثلش را پیدا کنی،نه هیچ چیز دیگر!

من تصمیم نگرفته بودم که چرا او! به خودم آمدم دیدم اویی در درونم سبز شده و قد کشیده و چندین و چند جوانه زده!

او مانند گیاه خودرویی در دل کویر،در دلم قد علم کرده بود و برای خودش فرمانروایی می کرد،خوشحال و سرخوش!

کمی بعد جوانه هایش دانه دانه مریض شدند و به آفت "نکند او دوستم ندارد" مبتلا شدند.این آفت جان آن ها را گرفت و خشک شدند!

تنها،گیاه سرسبز و بلند قامت چندین ساله مانده بود.وقتی درونم فهمید او واقعا دوستش ندارد.این گیاه چندین ساله،کم کم سر خم کرد...زرد شد...خشکید؛اما همچنان پا برجا ماند!

ریشه هایش قوی بودند،خیلی قوی! اما اینبار منتظر آب و خاک و نور خورشید و دیگر عوامل حاصل خیز نبود که باز جوانه بزند.اینبار دیگر خودش دلش نمیخواست که سبز شود،ترجیح می داد بمیرد تا درونم آزار نبیند!

گیاه با ریشه هایش محکم و پابرجا اما خشکیده در درونم همچنان زندگی می کند،گاهی تغزیه می کند،گاهی در درونم که باران میبارد او کمی جان میگیرد ولی باز فردای آن روز،از قبل تکیده تر شده و بی قرار تر،گیاه هست،همچنان هست و گمانم تا ابد ریشه اش بماند:)