پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
یکِ خرداد
مدتی بود که دوست داشتم متن جدیدی بنویسم. از روزمرگیهایم و نه از غمی که تا همیشه تار و پودی از زندگیست.
امروز بالاخره به نقطهی دلخواهی که حرف برای گفتن داشته باشم، رسیدم و دوست داشتم این حس به رنگ خردادم را با شما تقسیم کنم.
عصرِ دیروز، وقتی از یک روز پرمشغلهای که به درس و دانشگاه ختم میشد، به خانه برگشتم، با دیدن خالههایم در خانهمان غافلگیر شدم. نمیتوانم بگویم گلم از گل شکفت؛ زیرا میانهی جالبی با مهمانی و اینجور چیزها ندارم.
اما کمی ذوق بابت غذاهای خوشمزهی مادرم که بخش بزرگی از دلخوشی زندگیام است، داشتم. به هر صورت که بود، بعد شام، برای خالهی بزرگم تولد مختصری گرفتیم، در حالی که مادرم برای خواهر بزرگش با اشتیاق کیکِ قرمز خامهای پخته بود.
بعد از عکس گرفتنها و خوردن کیک و میوه، بدن و مغزم اخطار میدادند که نه تنها انرژیام رو به اتمام است؛ بلکه شارژ اجتماعی بودنم هم تحلیل رفته. پس با اعلام اینکه صبح زود کلاس دارم، سریع مسواک زدم و به جای گرم و نرمم پناه بردم.
باخبر شدن از نمرهی پایینتر از حد انتظارم، باعث عصبانیتم شد. نمرهای که هم مهم بود، هم نه. حتی حالا که میبینم حرص خوردن کوتاهمدتم از اینکه نمرهام از دوستانم که من به آنها تقلب رسانده بودم کمتر شده هم، بیهوده بوده. من تنها خستگیام را میخواستم تمام کنم. تنها نیاز به خواب داشتم و بس.
و نقطهی عطف امروز و جرقهی این نوشته این است که قبل از بهخواب رفتن، در قلبم با خدای خودم حرف زدم و آرزو کردم ای کاش کلاسهای فردا تشکیل نشود تا من بیشتر بخوابم.
همانطور که در ذهنم برنامه چیده بودم، کلاس صبحم را نرفتم و به مادرم که مرا بیدار میکرد گفتم که دیرتر میروم.
با گذشت دو ساعت که سرحالتر شده و انگار بدنم کامل شارژ شده بود، با سروصدای مادر و خالههایم که از پیادهروی صبحگاهی برگشته بودند، هوشیار شدم و مغزم فعال شد و فکرهای عجیب و غریبش را شروع کرد. به حدی که نتوانستم نادیدهشان بگیرم و برای خلاصی، بلند شدم و دفتر روزانهام را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. تمام غرزدنهایم شبیه به یک بمب روی کاغذ ترکید و عصبانیت در رگهایم میجوشید. خشمی که مدتی نادیدهاش میگرفتم.
نوشتم که کدام آدمها جدیدا روی مخم رفته و کدام رفتارهای خودم، اعصابم را خطخطی کرده. خسته شدم از سختگرفتنهای بیهوده به خودم. رفتاری که واقعا دست خودم نیست و باعث میشود بیشتر توی مغزم رژه برود!
اما وقتی فهمیدم که واقعا آگاهی باعث تغییر نگرش و رفتار آگاهانهام با خودم شده که در بندهای پایانی نوشتم، با اینحال با وجود تمام این غرزدنها خودم را دوست دارم و باید سعی کنم با وجود تمام اینها خودم را بپذیرم. همین دو جمله همچون آب روی آتش، خشمم را به فنا برد و آرامش را به جان و تنم بازگرداند. طوری که متعجب شدم و بعد از بیرون آمدن از بُهت، خوشحال شدم و معنا و خوشحالی کوچکی برای ادامه دادن روزم زیر رگانم جریان گرفت.
با خوردن صبحانهی خوشمزه و سریع حاضر شدن راهی دانشگاه شدم. به سِلف نرسیده، دوستم زنگ زد و بعد جویا شدن از کجا بودنم، گفت که کلاس صبح تشکیل نشده و استاد نیامده!
خیالم راحت شد که غیبتی نخوردم و انرژیام مضاعف شد! بعد خوردن قیمه که از سر ناچاری باید بگویم فقط خوب بود، با دوتا از دوستهای صمیمیام تا شروع کلاسم از این در و آن در گپ زدیم. از فضای حاکم بر دانشگاه و دراماهایی که ممکن است پیش بیاید! و اینکه چقدر باید مواظب خودمان و رفتارمان باشیم.
من که استراتژی شخصیام، دوری از حواشی و تمرکز بر درس و اهداف و دلخوشیهای کوچک و بزرگم است!
به هر حال، بالاخره به کلاس مورد علاقهام یعنی ادبیات رفتم. کلاسی که تمام هفته ذوق آن را داشتم و تقریبا تمامی نزدیکانم از وجود حسم باخبر بودند.
نگذارید حرف از استادم به میان بیاورم که از دست میروم! مردی جوان، فرهیخته، آرام و آگاه! با وجود او، بیش از پیش عاشق کند و کاو در ادبیات شدم:) حتی با اینکه نه حفظیات خوبی دارم و نه شعرخوانی جالبی دارم، بازهم شنیدن اشعار، دکلمهخوانی و خواندن زندگینامه و آثار بزرگان ادبیاتمان را بسیار دوست دارم.
داشتم میگفتم؛ کلاس با ارائهی یکی از همکلاسیهایم از عالم ذر شروع شد. عالمی که میگویند، همهی ما قبل از قرار گرفتن در این جسمهای محدود، در حضور خالقمان قسم خوردهایم که او تنها پروردگار ماست و یگانه! اما پس از پا گذاشتن بر زمین و به دنیا آمدنمان، روحهایمان این خاطره را فراموش کرده.
و در ادامه، مطالبی که بر اثبات و رد این موضوع وجود دارد....
بحث سمت تناسخ کشیده شد و زندگی قبلی و بعدی. بحثی بشدت داغ و جذاب! استاد از نسخ، رسخ، مسخ و فسخ بهمان گفت. فسخ نه آن که برای قرارداد حقوقیست. این کلمات به معنای بازگشت روح در کالبد انسان، حیوان، گیاهان و یا جمادات است. بستگی دارد به اینکه آن روح انسانی، پست بوده یا تا حدی به کمال رسیده تا مشخص شود در زندگی بعدی، با چه کالبدی به زندگی زمینی بازمیگردد.
مراحل کمال، سامسارا و ... (آخری را به یاد نمیآورم.) اینها را طی کرده و به خدا میپیوندیم. این اعتقاد بوداییهاست. برای ما شیعیانی که به روز قیامت اعتقاد داریم، این تفکر قابل قبول نیست. زیرا چگونه به ظلم یک انسان به کشتار هزاران نفر میتوان در این دنیا پاسخ داد و به چه وسیلهای؟ باید روز حسابی باشد برای رسیدگی به ستمگریها... با این حال ممکن است نظر و دیدگاهی متفاوت داشته باشید.
از طرفی، هر کسی راجع به چیزهایی که از زندگی قبلی و یا بعدی شنیده بود گفت. مثلا اینکه ترسها و فوبیاهایمان در این زندگی، به علت این است که بخاطر این است که علت مرگمان در زندگی قبلیمان بودهاند. یا آن تصاویر آشنا برای این است که یکبار قبل از به دنیا آمدنمان زندگیمان را به طور کامل تماشا کردهایم و بعد انتخاب کردهایم که آن را تجربه کنیم یا نه. و بعد سوالاتی که هر کدام از بچهها مطرح کردند، مسیر را سمت عرفان برد.
و باز من با چشمهایی پرستاره، به تماشای استادم بودم که از مسیر هفتگانهی عرفان عطار (سیمرغ و سیمرغ) و شمس و مولانا میگفت. اینکه در ادبیاتمان لغات، پیر، مراد و مرشد استفاده شده که پیر کسیست که روحش از کالبد انسانی فراتر رفته و تنها جسمش در زمین است و تمام فکر و ذکرش خدا شده. مجنون خداوند شده و بعد وظیفه دارد که مرشدی را با خود همراه کند. کاری که شمس با مولانا کرد.
از این گفتند که پیر هر چه که گفت، مراد بیچون و چرا باید انجام دهد و شعری از حافظ که میگوید "تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود" متاسفانه شعری که استادم آن را بر روی تخته نوشت به خاطر ندارم:) اما شبیه به همین بیت بود. یکبار هم گفته بودند که روزی شمس از مولانا میخواهد که بطری شرابی را در روز روشن و از میان جمعیت انبوهی، نزدش بیاورد. برای اینکه میخواست او را از چشم مردم بیاندازد. زیرا یک عارف نیازی به جاه و مقام در میان مردمان و انسانها ندارد و تنها خواستهاش رسیدن به خداست.
یک بار هم از قلندرها سخن به میان آوردند. کسانی که آدمهای نیکمنش و نیکرفتاری بودند اما در ظاهر، بدی میکردند و میخواستند که مردم اینگونه راجع بهشان فکر کنند. میگفتند اگر مردم از تو تعریف کنند، به خود مغرور خواهی شد. پس خود را در چشم آنان، آدمی پست جلوه میدادند در حالی که در خلوت خود، به پرستش خدا میپرداختند.
اینها چیزهاییست که بخاطر دارم. حاضرم ساعتها به گفتگو و شنیدن درسهای استادم بنشینم و هیچگاه از کلاس ادبیات خسته نشوم. حاضرم برای نیم ساعت داشتن این زمان ارزشمند، سه ساعت ریاضیام را قربانی کنم! منطق اکنونم این را فریاد میزند.
خلاصه که کلاس دوم ادبیات هم به سرعت طی شد و تمام. زیرا استاد با مطلع شدن از تئاتری که راجع شاهنامهخوانی بود، کلاس را زودتر تمام کرد تا ما به آن برسیم. آه که چقدر باملاحظه و مهربان است. مگر نه؟:)
اما من نتوانستم در این تئاتر حضور داشته و با لذت آن را تماشا کنم. چون میخواستم این هفته از دانشگاهم را کمی دانشجو باشم و خوشگذران! (دانشجو بودن از منظر جوان و دیوانگی کردنهای مخصوصش)
پس با دوستانم سهتایی سوار اتوبوس شدیم و حرفهایمان به دوران کنکور رسید. یادآوری مفیدی بود. باعث شد دوباره بابت تمام شدن آن روزهای بسیار سخت و طاقت فرسا و کابوسوار، خالقم را شکر کنم و هر بار که حس کردم دارد سخت میگذرد، با نگاهی کوتاه به گذشتهی نه چندان روشن و نه چندان دور، متوجه شوم که حالا قویتر از آنم که ناله کنم از سختی و با وجود خستگیهایم باز ادامه دادن را انتخاب کنم. بارها و بارها!
با خوردن بستنیهای قیفی خوشمزه، قشنگی روزم تکمیل شد و در آن میان، دوستم تماس گرفت و خبر داد که آخرین کلاسی که قصد پیچاندن آن را داشتم، تشکیل نشده و من باز کلی ذوق کردم!
بعد از کمی گشتن در پاساژ و تماشای ویترینها برای پیدا کردن کادوی مناسبی برای دوستِ دوستم، که در نهایت هم بینتیجه ماند، از هم خداحافظی کردیم و همانطور که رفیقم را بغل کرده بودم، دوست و همسایهی قدیمیمان از کنارمان عبور کرد. بهسرعت چهرهی آشنایش را شناختم و با صدا زدنش، غافلگیرانه در آغوشم گرفت و اظهار خوشحالی کرد.
دوست عزیزم، بزرگ شده بود. مثل خودم که میگفت قدم بلندتر شده و چهرهام تغییر کرده. هر دویمان بزرگتر شدیم. همانطور که گفت "دانشگاه سخته؟" و من قطعا جوابم منفی بود و بعد ادامه داد "یادته اونموقع هم که من کلاس ششم بودم و تو هفتم، پرسیدم راهنمایی درسهاش سخته یا نه و تو باز میگفتی نه خوبه؟" حقیقت آن بود که تصویر واضحی نداشتم اما با دیدن دستهای گره خوردهمان به خوبی فهمیدم که زندگی چقدر میتواند سریع گذر کند. بدون توجه به اینکه تو را جا گذاشته یا تو از آن جلو زدی یا حتی همراه آن قدم برمیداری. دور از انتظار نیست که سالهای بعد در مکانی دیگر، با جایگاههای اجتماعی دیگر و کلی تغییر ریز و درشت یکدیگر را ملاقات کنیم و دوباره به همان نقطه برسم که زندگی واقعا سریع میگذرد و من باید در میان تمام روزمرگیهایی که زمانهای خواب در عین بیداری روزهاست، با خانوادهام و دوستانم وقت بگذرانم و تا میتوانم از دیدن گلهای زیبای اتاقم، خواندن کتابهای جدید، گوش دادن به آهنگهای جدیدم، رقصیدن با آهنگهای مورد علاقهام و خیره شدن به آسمان در حالی که از یادآوری عظمت و زیبایی خودش و خالقش اشک میریزم و زمانهایی که خلوت کرده و مینویسم، لذت ببرم! خیلی بیشتر از قبل. سعی کنم اجازه ندهم که در دردها و رنجهایی که همهی آدمها آن را تجربه میکنند، غرق شوم و فکر نکنم که تنها هستم و تنها کسی هستم که غم دارد. کمتر به افکاری که آزارم میدهند، پر و بال دهم. بیشتر لبخند بزنم و بیشتر بیخیال باشم. جوری زندگی کنم که با نگاه کردن به خاطراتم، کمتر حسرت و بغض به گلویم هجوم بیاورد. میخواهم کمتر به خودم سخت بگیرم چون نمیخواهم دیر بفهمم که زندگی، بازی و ما بازیچهای بیش نیستیم.
و با خداحافظی از دوستم، نشستن در اتوبوس به یاد آوردم دعایی که شب قبل، پیش از خواب کرده بودم و حالا برآورده شده. خالقم باری دیگر به من ثابت کرده بود که همه جوره و تحت هر شرایطی هوایم را دارد. خالق مهربانم باعث شد بیش از پیش عاشقانه بخواهم بپرستم و بشناسمش. مسبب این کلمات و این بندها، خالقمان بود. قربانش بروم همه چیز را میبیند و میشنود و در زمان درستش انجام میدهد. نه یک ثانیه دیرتر و نه یک ثانیه زودتر؛ بلکه درست در زمان درستی که صلاح میداند، از راه میرسد و زندگیات را میتکاند و به آن رنگ و رو میدهد. تنها ما انسانهای فراموشکاریم که باید مدام حضور او را به خود یادآوری کنیم و وجودمان را به او پیوند بزنیم.
در نهایت، سپاسگذارم از خالقم بابت این روز فوق العاده با دلخوشیهای کوچکش
و سپاسگذارم از نگاه شما به نوشتهی بنده.💚🌱
*آهنگ لالایی از علی زندوکیلی پخش شد. قلبم در حال گریهست و مغزم در مستی از لذت به سر میبره...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق 03/03/08
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدونِعنوان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغازِ یک ماراتن: