I'll get to my Vitto version one day😉
یک نامه (داستان کوتاه) 03/03/02
برسد به دست...
اشک از چشمانم جاری شد. نامه رسیده بود دستم ولی دیر رسید. متاسفم! بالای نامه رو بریدم و شروع به خواندن آن کردم:
《 دیدی؟ میدانستم روزی میرسد که این نامه را میخوانی... حتی با وجود تنفری که نسبت به من داشتی. نمیدانم الان در چه حس و حالی! ولی مطمئنم یا داری نامه را میخوانی و اشک میریزی و یا بعد از خواندن همین چند خط اول، آن را مچاله میکنی و دور میاندازی.
اشک رویت را پاک کن، عزیزم! حیف چشمان مرواریدگونهات است که برای من نم نم ببارند. اول میخواهم عذر خواهی کنم. شاید گناه نکرد باشم ولی همین که تو گمان میکنی گناه کردهام پس کردهام. مرا ببخش! _ قطرات اشک، برگهی نامه را خیس کردند _ مجبور بودم. به نظرم بعد از این همه رنج و سختی حق داری حقیقت را بدانی. کار برادرت بود. _ این را میدانستم _
شاید فکر کنی دروغ میگویم ولی آن روز صبح برادرت از من خواست همراهش به شرکت بروم. از او پرسیدم:" آقازاده با من چه کار دارد؟" در جواب گفت:" خفه شو! بیا برویم."
عینا کلمات را به یاد دارم. به هر حال! در پنج سال حبس آدمی فرصت زیادی برای خلوت و فکر کردن با خود دارد. اگر بگویم به برادرت لعنت و دشنام ندادهام، دروغ گفتهام.
سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت گردیم.به برادرت گوشزد کردم که:" پدر گفتهاند من حق ندارم پایم را درون شرکت بگذارم. همراهت میآیم ولی وارد شرکت نمیشوم." او هم گفت:" خیلی خوب بابا!" به شرکت رسیدیم.
ماشین را خاموش کرد و وارد شرکت شد. دقایقی بعد صدای جیغ تو را شنیدم. عصبانی شدم و دوان دوان به سمت شرکت حرکت کردم. حتی برای لحظهای به کشتن برادرت فکر کردم. ولی بعد این فکر را بیرون انداختم. از پله ها بالا آمدم ولی هیچکس در شرکت نبود. با خود گفتم حتما صدا از خانهی پدر است. دوان دوان پله ها را طی کردم.
وقتی درون اتاق تو را در کنار جسم بیجان پدر دیدم. شوکه شدم. آن لحظه تو بودی که با چشمان اشکینت مرا هل میدادی. مرا فحش میدادی و میگفتی من او را کشته ام. دنیا رویسرم خراب شده بود. آن برادرت را از پنجره دیدم که سوار بر ماشین شد و رفت. بعدها در دادگاع وقتی سعی کردم اتهامات را رد کنم برادرت فیلم دوربین های مدار بسته را نشان داد. به محض ورود تو به شرکت قطع شده بود و بعد از حرکت کردن ماشینش وصل...
این یعنی اگر اتهامات وارده از جمله قتل پدرت و دزدی چند پرونده از شرکت را تکذیب میکردم، همه این ها به تو بر میگشت. پس با کمال میل اتهامات را قبول کردم. میدانستم از من متنفر بودی. الان که این خطوط آخر را مینویسم میدانم! امروز به بالای دار خواهم رفت.
مالی ندارم که وصیت کنم. برادرت این دنیا و آن دنیا را ازم گرفت. دنیای من! مراقب خودت باش.》با این حرف هایش تنفر درونم شعله ور شد ولی مثل همیشه سرکوبش کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانی کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اما،نه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل تنگ 02/11/11