Darkside



https://www.aparat.com/v/9LY6D

بی حسی پس از درد را تجربه کرده ای ؟ گویی مغزت به قلبت می گوید غم مخور ، قلبت به مغزت می گوید غم خوردن از تو آموختم ، گاهی دگر نه محبت دیگران برایت اهمیت دارد نه تنفرشان ، نه شب برایت مهم است نه روز ، نه سکوت برایت مهم است نه فریاد ، گاهی نه دوست برایت مفهومی دارد نه دشمن ، گاهی حتی غمگین ترین موسیقی هم نمی تواند چشمانت را اشکین کند ، گاهی حتی غمگین ترین موسیقی ها هم نمی توانند نیاز قلبت به غم را تغذیه کنند ، گاهی با دو دستانت به غم چنگ می زنی ، چون طعم بی حسی مطلق را چشیده ای ، چون نبود احساسات را تجربه کرده ای ، چون با دستانت به تاریک ترین بعد دنیا چنگ انداخته ای و در همانجا پناه گرفته ای تا مبادا حقیقت دنیا آزرده خاطرت کند . گاهی کنار رود زندگی زانو زده ای ، به دامان هر گرگی که از کنار رود گذشته است چنگ انداخته ای ، آن ها تن نحیفت را دیده اند ، اشک حلقه زده درون چشم هایت را دیده اند ، آن نگاه های ملتمسانه ات را دیده اند ، حرف هایت را از درون چشم هایت خوانده اند ، آن ها نیاز هایت را شناخته اند ، به سمت قلبت نشانه رفته اند ، از خونی که روی دیوار ها پاشیده است تغذیه کرده اند ، آری گرگ ها در کمین بوده اند.

بی حسی را تجربه کرده ای ؟ گویی دگر انسان نیستی ، بود و نبود آدم ها برایت تفاوتی ایجاد نمی کند ، گویی انسان نیستی اما نغمه ای از اعماق وجودت می گوید تو قرار بود غرق عواطفت باشی ، قرار بود احساساتت شناسنامه ی تو باشند ، قرار بود زندگی را تجربه کنی ، قرار بود مکنده ی غم و شادی باشی ، قرار بود دنیا را تجربه کنی ، و تو به درونت می نگری ، خالی از معنای زیستن است ، لبخندهایت آلوده اند ، وجودت آلوده است ، زندگی ات حرام است ، نبودت خالی از لطف نیست ، این پارادوکس زندگیست ، تنها زمانی که عقل و قلبت توافق نظر دارند ، مسئله بودن نیست ، تنها نبودن نقطه ی تلاقی این دو خط موازی است .

آن زمان که در تنهایی خود به آینده می اندیشی ، زمان برایت معنایی ندارد ، آینده سوخته است ، زمان حالت به شخم زدن خاطراتت می گذرد و گذشته تمام زندگی ات را به سخره گرفته است .

زندگی ات زمانی بی معنا می شود که به دنبال آرامش از هر محفلی می گریزی ، ذهنت دگر زحمت حلاجی کردن سخنان فرد مقابل را به خود نمی دهد و آرامش ، در جزیره ای در اعماق ذهنت میان قبر آرزو های مرده ات دفن شده است ، زندگی ات زمانی بی معنا می شود که تنها فاصله ی میان مرگ و زندگی ات پیچش مویی باشد که به هر طوفانی بلغزد و پاهایت سست تر از همیشه به زحمت حرکت کنند ، زندگی ات زمانی بی معنا می شود که لبه ی پرتگاه در انتظار یک دست در پی هر فریادی بلغزی ، زندگی ات زمانی به معنا می شود که برده ی تاریکی شوی ، زندگی ات زمانی بی معنا می شود که تک ستاره ی روشن آسمانت رو به زوال برود ، ماه پشت ابر ها پنهان شود و میان مردم بیمار این شهر گرفتار شوی و محکوم به تماشای گذر زمان و آدم های پوچ باشی ، زندگی ات آنجایی تمام می شود که روز ها برایت شکنجه باشد و شب ها خاکسپاری رویاهایت باشد ، با دستانت جسد ستاره هایی که شبی را کنارشان به سحر رساندی را در ظلمت شب هایت خاک کنی و برایشان مرثیه بخوانی .

زندگی آنجایی ارزش خود را از دست می دهد که آنقدری غرق شده باشی که دگر دستی نتواند دستانت را بگیرد ، که دگر حتی نتوانی لبخند های مضحک دیگران را تماشا کنی که با تمسخر به بزرگترین ضعفت می نگرند و در پایان هیچ حسی نخواهد بود ، هیچ درد و لذتی نخواهد بود و هیچ داستانی نخواهد بود که در انتظار پایان رویایی و تخیلی آن باشید...


~•°stargirl°•~