یک خدا و یک بنده (درباره‌ی من)

نمیدونم واقعا از کجا شروع کنم و یا حتی چی بگم با این ذهنم پر از افکار متفاوت و زیاد و درونم پر از طغیانه اما وقتی به پای دفتر یا یادداشتی کوچیک میام با حرص و خشم درونی انگار بیزارم که حتی در مورد چیزایی بگم که لازمه، نمیدونم زندگیم بدتر از اینی که هست میشه یا خوبتر به هر حال هیچ انگیزه و هیچ رغبت شخصیی به نوشتن و بیان مسائلم ندارم چون هر باری که در مورد مسئله‌ای خاستم چیزی رو با کسی در میون بزارم یا با بی توجهی و مهم نبودن یا با نمی دونم و جملاتی چص انگیزشی و اما تحقیر کننده یا دینی یا حتی با نگاه حق به جانب و جدا از درک مسئله مثله یک آدمی که طوطی واری شعری رو بهش یاد دادی که شروع میکنه به خوندن مواجه شدم... ما انسانها درسته اکثرا عادی هستیم و دکتر اعصاب و روانشناسی نیستیم اما چیزایی رو گاهی به زبون میاریم که هیچ قرص و هیچ روانشناسی نمیتونه رومون تا اون حد تاثیر بزاره، اما من خیلی خیلی کم از این آدما دیدم. سخته که هضم کرد که این روزا آدمای خوب و مثبت و مطمنی هستن که میشه بهشون اعتماد کرد اما متاسفانه خودمون همیشه با اصطلاحاتی مثله اینکه همه گرگن، همه خطرناکن،این جامعه موزی زیاد داره و نباید به کسی اصلا اعتماد کرد رو به خودمون میگیم و جالب تر از این اونه که به همین آدمای لاشی و گرگ اعتماد میکنیم... انگار چیزی که در ذاتمون نهفتس رو با اونا به اشتراک میزاریم! و وقتی به کسی که میتونه برامون صبر و آرامش و اطمینان بیاره برخورد میکنیم حس میکنیم که آدم احمق و اصکلی تشریف داره... همین آدمایی که خاکی و عادین و تظاهر به شاخ بودن نمیکنن...به هر حال بگذریم من دردام اونقدر عمیق و کلیشه‌ای شدن که هر لحظه منو به درگاه جدیدی از جهنم میبرن، سخته بگم که با این سن که جوانم اصلا با محیط و آدماش وفق نیستم و از نسل بعد از خودم و جوان خیلی بیزارم... حس میکنم اینا برگرفته از سالها عقده های شهوتی پدر و مادرا و سیاست های مجازی هستن که پا به عرصه گذاشتن و هیچ چیزی جز لهو و لعب و لاشی بودن رو یاد نگرفتن، هر چند این شامل همه نمیشه اما خب این اطمینان رو میدم که اغلب اینجور آدمایی هستن. برام سخته به آدما اعتماد کنم واقعا حتی خودم! هیچوقت از آدما خیری عایدم نشده و تنها چیزی که دیدم تضاد و دکور و زرنگ نشون دادن و خود شاخ پندار بودن این آدمای عوزی بوده، البته دروغه بگم همشونم اینجوری بودن... من حتی شروع هم نکردم! بخام از زندگیم بگم؟! خیلی طول میکشه...اصلا نمیدونم چجوری مثله این متنی که سر و تهش یکی نیست و از یک سر به اون سر پریده یک کتاب در بیارم که مخاطبمو بفهمونم...

خب نمیدونم آدما واقعا از چه نوع داستان های خوششون میاد، رمان؟ داستان علمی یا اساطیری؟ آموزش و یا ادبیات؟معماری یا جامعه؟ ماجراجویی یا دینی؟نمیدونم اما داستان من همه‌ی اینارو داره...همه‌ی اینارو...بعدا کم کم با من و حرفام آشناتر میشی اگه آدرس این وبلاگ کوچیک رو داشته باشی...خیلی دوست دارم رسا و کامل حرفامو بیان کنم و بنویسم اما نمیدونم یک نویسنده خوب چجوری شروع میکنه یا اینکه حس کتاب خوندن در موردشو ندارم ولی حسی به من میگه لازمه که بنویسی و من هم لازمه اینکار رو انجام بدم... .

خب باز هم ادامه داره و منم تازه شروع کردم...

هیمن وب رو به یاد داشته باش...