بوسه

.
.

هبوط آدم از جایی آغاز شد که گناهش بوی لذت را داد، لذتی که در همه عمر به دنبالش می‌گردد. سحرگاهی سرد بود در میانه بهمن کت بلند خزپوشی را پوشیده بودم، چکمه‌های سیاهم پاهایم را گرم نگه داشته بود. تازه می‌خانه را ترک کرده بودم و سلانه سلانه به خانه برمی‌گشتم. بعد از آنکه جمشیدخان مُرد، هر شبم به همین منوال می‌گذشت؛ آنقدر می‌خوردم تا چشمانم فقط سوی خانه رفتن را داشته باشد. بعد می‌خوابیدم تا شب بعد و این داستان هر روزه من بود. در راه خانه بودم که هوس سیگار به جانم افتاد. کنار خیابان چمبره زدم و توی کیفم به دنبال سیگار و فندک گشتم. سیگار را بین انگشتان رنگ و رو پریده‌ام گذاشتم و بنا کردم به فندک زدن، هربار زدم و فایده‌ای نداشت. کلافه شدم از فندک و چشم چرخاندم تا شاید آدمی را پیدا کنم تا سیگارم را روشن کند. دریغ از یک مرغ که از خیابان عبور کند، سیگار بین انگشتانم داشت می‌ماسید، سرم را تکیه داده بودم به تیر برق و چشمانم دودو می‌زد برای خواب. ده دقیقه‌ای چرت زدم و بین خواب و بیداری چشم چرخاندم برای دیدن رهگذری. دستی تکانم داد، خون به جانم بازگشت و چشمانم را نصفه و نیمه باز کردم. مردی کنارم نشسته بود، کت و شلواری سرمه‌ای به تن داشت با کت بلندی که تمام تنش را پوشانده بود، کلاهی که روی سر داشت را به احترام برداشته و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.

\_ مادام مشکلی برایتان پیش آمده که دور از جانتان این وقت شب شبیه بی‌خانمان‌ها گوشه خیابان کز کرده‌اید؟

آنچنان هوشیار نبودم که بتوانم مثل خودش شایسته جوابش را بدهم. با صدای خمارم لب گشودم و گفتم:

\_ هوس سیگار و فندک خراب مرا خیابان‌نشین کرده جناب. فندک دارید؟

سیگار بین انگشتانم را به لبم رساندم و منتظر آتش ماندم. دستانش را دور سیگار گرفت و ظریفانه برایم روشنش کرد. تشکری کردم و پک عمیقی به سیگار زدم. با هر پک سیگار یکی از خاطرات خودم و جمشید را مرور می‌کردم، نمی‌دانم سیگار چندم بود که دماغم تیر کشید و چشمانم چین خورد و اشک صورتم را گرفت. رهگذر همچنان کنارم نشسته بود هیچ نمی‌گفت، فقط نظاره‌گر زنی بود که مستأصل و درمانده بود. دقایقی به همین منوال گذشت تا آنکه؛ جوانک زیر بغلم را گرفت و از خیابان جدایم کرد. تلوتلو می‌خوردم برای همین خودم را رها کردم در آغوشش.

کنار گوشم به آرامی زمزمه کرد:

\_ خانه من همین نزدیکی است بانو، حالتان آنقدری بد است که نمی‌توانم به خودم اجازه بدهم که رهایتان کنم و به خانه برگردم. ساعاتی را در منزل ما بمانید تا سپیده بزند، مستی از سرتان بیفتد، آنگاه دلم رضا می‌دهد که بگذارم به خانه برگردید.

اهومی زیر لب گفتم.

به راهمان ادامه دادیم. از دو یا سه خیابان که عبور کردیم در کوچه دوم به سمتی پیچیدیم که خوب یادم نیست ولی خانه‌شان آپارتمانی قدیمی بود با دری قهوه‌ای. از همان خانه‌ها که درست بوی پاریس می‌دهد. زوار پله‌ها در رفته بود، گچ سقف ریخته بود و رنگ و روی خانه نشان از عمر طولانی‌اش می‌داد، طبقه دوم بودیم یا چهارم خوب به خاطرم نیست. ولی هر چه بود طبقه‌اش زوج بود. در خانه‌اش هم مثل در ورودی قهوه‌ای بود، روی در با رنگ طلایی نوشته بود شش، زیبا بود خط‌نوشته برای همین در خاطرم مانده است.

از همان سمتی که من توی بغلش جا خوش کرده بودم، کلیدی بیرون کشید و با در خانه کلنجار رفت. قفل سفتی بود نیاز به روغن‌کاری داشت. قیژقیژ کلید توی قفل دلم را به هم می‌زد. خم شدم روی زانوهایم و دستم را روی لبم گذاشتم. هیچ دوست نداشتم که جلوی در خانه‌اش خراب‌کاری کنم. حالتم را دید، با سرعت بیشتری کلید را چرخاند و در باز شد.

نای راه رفتن نداشتم. یعنی دیگر در این پاها جانی نبود برای گام برداشتن. دستانش را زیر پاهایم زد و از جا بلندم کرد. مثل کودکی که بعد از مهمانی خودش را به خواب می‌زند تا پدرش بغلش کند، در آغوشش جا گرفتم و بعد از دو سال از رفتن جمشید، گرمای یک آغوش چشمانم را نمناک کرد. حلقه دستانم را دور گردنش محکم کردم و به آرامی روی گردنش را بوسیدم. بوی جمشید در هوا بود و من مدهوش بودم.

آرام روی تختم گذاشت، چکمه‌ها را به نرمی از پایم در آورد. پالتو را هم همان‌طور که خوابیده بودم از زیرم کشید بیرون و روی عسلی کنار تخت گذاشت. لیوانی آب برایم آورد و نشست در کنارم. انگشتانش که لای انگشتانم قفل شد، دلم به ناگاه فرو ریخت. آب را خوردم، روی تخت نشستم، مستی از سرم می‌پرید و خودم این را خوب می‌دانستم. کش دور موهایم را باز کردم و چشمانم را بستم، تو در پشت پلک‌هایم جان گرفتی. آغوشت مثل همیشه گرم بود، آنچنان که گر گرفتم و تب‌دار شدم. این بار که چشم‌هایم را باز کردم خمار بود ولی نه از مستی، مرد رهگذر همچنان پایین تخت نشسته بود. دستم را گرفته بود و آرام می‌بوسیدش. صدایم هنوز خش‌دار بود صدایش کردم که بیاید روی تخت تا خسته نشده.

به هر حال من مزاحم آسایش و خوابش شده بودم.

کنار هم دراز کشیده بودیم، در دلم زنانی محکم رخت‌های چرک‌گرفته‌شان را چنگ می‌زدند و دل من ضعف می‌کرد. پرده کنار رفته بود و آفتاب صبحگاهی نرمک نرمک نور می‌داد به اتاق. مرد برخاست و پرده را کشید. جا خوش کرد روی تخت. نفس‌هایم گواه خوبی برای حادثه‌ای بود که هم من و هم مرد می‌دانستیم که در شرف اتفاق است.

بازوی چپش را گشود، نیرویی مرا سوق داد به سمتش. در آغوشش جا خوش کردم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. بالا و پایین شدن سینه‌اش مثل روزهایی بود که جمشیدخان خسته و کوفته از سرکار برمی‌گشت و مجبورم می‌کرد قبل ناهار یک چرت بخوابیم، همان قدر آسوده، پر از نیاز و خسته. انگشتانش در میانه موهام شروع کرد به رقصیدن، رقصی که اضطرابش را از سر انگشتانش می‌چکاند روی موهایم، از روی موهایم ضرب انگشت و تشویشش می‌لغزید روی گردنم. ریتم خودش را پیدا کرده بود، نفس‌های من تندتر شده بود. چشمانم را دوباره بستم، چشمان باز لذت هبوط در درد را از آدمی می‌گیرد. تا وقتی بسته باشند تحمل هر گناهی راحت‌تر است.

حلقم خشک شده وقتی که انگشتانش را روی لب‌هایم می‌کشید. سکوت صبحگاهی، بوی جمشید، بوسه‌های داغ رهگذر و تن عریانی که چشم بسته بودم که نبینمش تا شرمسار آدم پشت پلک‌هایم نشوم. دستان رهگذر از میانه تنم عبور می‌کند. دوباره برمی‌گردد، هر دنده را شبیه کلاویه‌های پیانو به نرمی لمس می‌کند، مزه‌مزه می‌کند این جسم به آتش نشسته را. دستانش که از چله دنده‌ها رها می‌شود، به آرامی بالای قفسه سینه‌ام را در مشت می‌گیرد. نفس‌های به آخر رسیده‌ام به ناله بدل می‌شود و حسی سرکش وجود رهگذر را تسخیر می‌کند. این افسون شبانه با لرزش بی‌پروا و بی‌اختیار من در آغوش مرد رهگذر پایان می‌گیرد و بعد از دقایقی سینه‌ام آرام می‌تپد. ریتم نفس‌هایم به نت‌های قبلش برمی‌گردد اما من هنوز در میانه آغوش آدمی هستم که نمی‌دانم کیست؟ اما عطر وجودش حس اطمینانی به جانم می‌دهد که کمتر تردیدی در دلم باقی می‌ماند.

پلک‌هایمان بعد از این بزم، سنگین و سنگین‌تر می‌شود. نمی‌دانم در میانه خواب بودم یا بیدار، صدای زنی وحشت‌زده، مرا به خودم آورد. عکس روی عسلی، چشمانی که هر روز در آینه دیده بودم، موهای پرچین و شکنی که هر روز گیس می‌کردم و لبخندش دلم هری ریخت. عکس من در خانه این مرد چه می‌کرد. پاهایم را در شکم جمع کردم. ترس داشتم از اینکه نگاهش کنم، از آبی که دیشب میانمان ریخته بود و نمی‌شد جمعش کنم، از یاد تو جمشید واهمه داشتم. تمام نیروی این جسم رخوت‌زده را جمع کردم و نگاهی به مرد انداختم. دوباره چشمانم نمناک شد و بینی‌ام را چین دادم. گویی تو از گور برخاسته بودی و مرا در میان آغوش جای داده بودی. این همه شباهت برایم باور کردنی نبود. باور نکردم اما مرد از مرگ گریخته رهگذر را به آرامی بوسیدم و رفتم. چند ماهی گذشته از آن سحر کذایی. هنوز هم خوابش را در وهم و خیالاتم می‌بینم. هنوز هم انکارش می‌کنم ولی طبق همان آدرس نصفه و نیمه که بلد بودم، برای رهگذر یادداشتی فرستادم تا بداند در شبی زنی را بوسید و او در زن حلول کرد. حلولی که طعم این سقوط و کف‌نشینی را بدل کرد به طعم عروج ملکوتی؛ عروجی که بار دیگر نور بخشید به تمام این زندگی ماتم‌زده. آری من مرد محبوس فراری از گورستانم را برای بار دیگر بوسیدم و سقوطی بود به شیرینی گذشتن از باغ عدن در پی لذت گناه.