بیا تمام کودکان شهر را بکشیم ،میترسم بعدها دختری عاشق شود!
بیا تمام کودکان شهر را بکشیم!
صدای خنده هایشان ازارم میدهد ...
وقتی که دخترک به عروسکه توی ویترین اشاره میکند و چند دقیقه بعد با عروسکی در اغوش لبخند میزند سرم گیج میرود .
وقتی جلوی تلوزیون میگوید یک لباس شبیه لباس السا می خواهم حالت تهوع میگیرم ..
روانی نیستم !
دلم به حال پاکیه دنیای دخترک ها میسوزد .
از این میترسم که به قدر کافی کودکی نکنند مبادا که دل مامان بشکند .
تازه اینکه چیزی نیست .
من وقتی میبینم دخترک لباس کهنه های همسایه را پوشیده و با کفشهای پاشنه بلند خواهرش رویا پردازی میکند خنده ام ،منظورم خنده ای بغض الودم میگیرد .
بیا تمام کودکان شهر را بکشیم .
میترسم بعدها دختری عاشق شود
از بزرگسالی پسری که به او تجاوز شده میترسم
از دخترک اوتیسم که هیچ دوستی ندارد .
از تمام قلب های پاکی که رویای بزرگی دارند میترسم .
بگذار نسل بشر منقرض شود
میخواهم کودک باقی بمانند
من از درد بزرگسالی میترسم
منهم میروم...
جایی برای پایان!
فانوسِ اقیانوسِ من؛ غم
بهتر نیست بزرگسالها رو معالجه کنیم به جای اینکه دستمون رو به خون آلوده کنیم؟
به قول شایع میگه:
"میگن همه چیو باید تجربه کنی
همه چیو نباید تجربه کرد
تو دنیام گم شدم
همه جا تاریکه"
خوب بود
و البته غمگین
موفق باشی
بیشتر بنویس:)