بی‌نقاب / یک

ساعت 12:09 یا به عبارتی 9 دقیقۀ بامدادِ روز چهارشنبه است که من شروع کرده‌ام این‌ها را بنویسم. یک علامت سوال بزرگ در سرم هست که تمایل ندارم آن را کنار بزنم و نادیده بگیرمش. تصمیم دارم درهم و برهم نگاری کنم. درست مشابه آن‌چه حین ژورنال‌نویسی از من سر می‌زند. یعنی حتی برنمی‌گردم جمله یا کلمه‌ای را اصلاح کنم. می‌گذارم هر چه هست به صفحه بیاید. به تعبیر دقیق‌تر شاید تصمیم گرفته‌ام ژورنال‌نویسی‌ام را مجازی کنم و اصلا از این‌چه می‌کنم اطمینان خاطر ندارم. راستش علامت سوال بزرگ دقیقا همین است در سرم. که این‌ها را بنویسم و منتشر کنم یا برای خودم نگهشان دارم. به جلسۀ امشب برمی‌گردد و تاکید بر ضرورت خودنگاری. البته خودنگاری برای خودمان، نه جماعتی که آن را بخوانند. و همانجا برای من سوال پیش آمد که اگر خودنگاری خوب است و جامعه را پیش می‌برد، چرا خودم را به قول بعضی‌ها به چالش نکشم و در خودم تا آن‌جا دقیق نشوم که ببینم چقدر جسارت پرهیز از خودسانسوری دارم؟ به گمانم یک ساعتی با مامان سر همین موضوع گفتگو کردیم امشب. مامان می‌گفت تربیت خودش این را نمی‌پسندد اما شاید چیز بدی هم نباشد. راستش این را که مامان چنین اعترافی بکند می‌گذارم پای قدرت مذاکرۀ خودم و تلاش مستمری که همۀ این سالها برای برقراری دیالوگ و گفتگو در خانواده و اساسا با هر کسی که می‌شناسم داشته‌ام. خانواده و دوستان نزدیکم بیشتر، به‌واسطۀ زمان بیشتری که با هم می‌گذرانیم و اهمیت بیشتری که برای هم داریم. در این لحظۀ بخصوص نگران خوابم هستم که قول داده‌ام به خودم، جدیت بیشتری برای تنظیمش به خرج بدهم. شب‌های زیادی بوده که کمالگرایی‌‌ام مانع خوابم شده و من اصلا از این همه بی‌نظمی در خواب خوش‌حال نیستم. خیلی وقت پیش دکتر برایم قرص خواب تجویز کرده بود و ویاس و نمی‌دانم چه که به منظور کنترل اضطراب و علائم ای‌دی‌اچ‌دی نسخه‌پیچی شده بود. پیِ یک تجربه که بعدها احساس کردم یک نوع پی‌تی‌اس‌دی می‌توانسته باشد، همه را یک‌دفعه کنار گذاشتم و البته شاید به همان دلیل هم حسابی کله‌پا شدم. مطمئن نیستم ولی گمان می‌کنم افکار خودکشی هم در سرم آمده بود آن مدت. حالا چند ورق آلپروکیم دارم که مربوط است به خواب و خودم خودسرانه شروع کرده‌ام نیم‌دانه نیم‌دانه می‌خورم تا حال و حوصله پیدا کنم بروم مطب دکتر و بگویم بقیه‌اش را او برایم بنویسد. هرچند هنوز هم مرددم که اساسا قرص را باید خورد یا اجتناب کنیم بهتر است. دکتر نرفتنم هم این‌طور نیست که وقت نکنم بروم. چند روز پیش سر خودم را با کارهایی شلوغ کرده بودم ولی حالا دارم فکر می‌کنم قدم اول برای سنجش صداقت طرح همین پرسش است که آیا من واقعا انقدر که تظاهر می‌کنم سرم شلوغ هست یا نه؟ چند شب پیش علی از من پرسید پس بیکار می‌چرخی؟ دست به سرش کردم چون بر اساس پیامک‌های قبلی هیچ مقدمۀ منطقی‌ای برای رسیدن به این نتیجه نبود و همین‌ را هم به خودش گفتم. ولی من که صداقت را در حد خریت در خودم دارم تاب نمی‌آورم همین مخفی‌کاری ساده را هم. گرچه کمی هم به تریج قبایم (همین است؟ تریج؟) برخورده بود که حالا همین که یک‌نفر نرود سر کار دیگر باید اسمش را گذاشت ول گشتن؟ حتما باید از هر چه می‌کنم پول دربیاورم که دیگران آدم حسابمان کنند؟ ولی همان‌وقت هم از خودم پرسیده بودم که نکند واقعا در حال ول گشتن باشم. ول نمی‌گردم واقعا. البته محمد بحرانی یک بار طوری از ول گشتن شیرین صحبت کرد که لازم است ارزش‌داوری‌ام را نسبت به این کلمه تصحیح کنم. ولی مثلا آبنوس که برایم می‌نویسد تو با این همه سرشلوغی داری به من کمک می‌کنی یک‌جوری می‌شوم از درون. دلم می‌خواهد بگویم بیکار نیستم و قاعدتا زمانم برای خودم ارزشمند است حتی اگر بنشینم و به سقف زل بزنم. ولی اینکه می‌آیم می‌نویسم بچه‌ها وقت ندارم را هم یک اعتبار مزخرف اجتماعی بهش ندهید که وای دم فلانی گرم که لابد یک زندگی را راه می‌برد و هزار کار بر انگشتش می‌چرخد و حالا این‌جا هم این‌قدر منظم می‌نویسد. نه اتفاقا. من تا حدودی ول می‌گردم. بد است؟ شاید، نمی‌دانم. ولی خودم برایش احترام قائلم. البته که از فشارهای اجتماعی هم مصون نیستم. خودم هم گاهی اوقات از اینکه نمی‌توانم جلوی دیگران قمپز در کنم با کار من کار من کردن، یک‌جورهایی شرمگینم. من هم وقتی سر کار می‌رفتم راحت‌تر در مکالمات اجتماعی ظاهر می‌شدم. ولی سر کار نمی‌روم این روزها چون از گرسنگی نمی‌میرم. چون هزار و یک نیاز مادی ام را سر بریده‌ام که زمان آزاد داشته باشم و کاری را انجام بدهم که دوستش دارم. من هم وقتی دیدم ویتگنشتاین به ثروت کلان خانوادگی‌اش پشت پا زده و معلمی پیشه کرده دلم خواسته بود مستقل باشم. ولی همان وقت به خودم گفتم ولم کن بابا. همه که لزوما نباید یک کار انجام دهند. من دستم توی جیبم برادرم است امروز! البته قید مواهب پدر را تا جایی که بشود زده‌ام. حتی در آخرین مکالمه گفتم بدانم پولی برایم ریخته‌اید کارتم را می‌سوزانم که شماره‌کارتم را نداشته باشید. حالا چقدر هم که پدر من از هر راهی وارد می‌شود پول بچپاند در حلق دخترش. ولی به هر حال همین حالا هم چیزهایی بیشتر می‌توانم داشته باشم که نخواسته‌ام. از همان مختصر پولِ توجیبی که برادرم لطف می‌کند هم تقریبا هیچ پولی خرج نمی‌کنم برای چیزی نامرتبط با هنر و ادبیات. وقتی درآمد داشتم خیلی ولخرجی می‌کردم. می‌دیدی یک ماه سیزده میلیون فقط پول لباس و کفش و قر و فر دیگرم را داده‌ام. حالا زمان آزاد طلب کرده‌ام و قید هرجور سبک‌زندگیِ ناهمگون با آن را هم زده‌ام. همه‌اش را دربست ریخته‌ام به پای نوشتن. خلاصه اینکه این اولین قدم برای راستگویی پیشه کردن. بله من به زعم جامعه بیکارم. و کلا هم فیل هوا نمی‌کنم در زندگی‌ام. با این کندیِ اعمالی که من دارم، کارهای زیادی را در روز از پیش نمی‌برم. ولی بیخیال و بی‌برنامه نیستم. اتفاقا آن‌چه پدرم را درآورده همین باخیالی و با بی‌نهایت برنامه بودنم است! ولی خب از صفر و صد بودن انگار به ما صفرش رسیده این سال‌ها. چه جملۀ مسخره‌ای گفتم. چقدر بد است که آدم دستاوردهایش را نبیند. من پیشرفت‌هایم را می‌بینم و برایشان احترام قائلم. ولی کندم دیگر. همین کندی را هم حاصل موانع روانی و بستر شخصیتی‌ام می‌بینم. ولی کم تلاش نمی‌کنم برای فائق آمدن بر مشکلات روانی. موضوع این بود که نمی‌دانم این‌طور نوشتن خوب است یا بد. چقدر خوب است و چقدر بد. کدام قسمتش خوب است و کدام قسمتش بد. من همین صفحه را که در ویرگول راه انداختم، هر چه گذشت فرهیختگی و شعور و چه می‌دانم پختگی بیشتری در خودم حس کردم، از نوع مطالبی که اینجا منتشر می‌کنم و اساسا نوع بودنم. همین چند روز پیش داشتم از این بابت قربان‌صدقۀ خودم می‌رفتم که گمان می‌کنم درست‌تر از گذشته قدم برمی‌داری این ایام. چند سال پیش وبلاگی داشتم که گرچه داستان و دیالوگ‌نویسی و شبه‌جستار هم منتشر کرده بودم در آن، ولی بیشترش نقل احوال درونی‌ام بود. هرچند یک رسالت جزئی تعریف کرده بودم برای همان خودنگاری‌ها. ولی زمان که گذشت، نگاهم بکلی تغییر کرد و دیگر نویسندگی را در اینکه کی‌ کجا رفته و چه دیده و در مورد بعضی‌ها چه خورده و چه نوشیده نمی‌دیدم. راستش خیال می‌کردم این نازل‌ترین نوع نگارش است. حالا بر سر دو راهی‌ام برای از این گونه نوشته‌ها نوشتن و منتشر کردنش. برای خودم که می‌نویسم بیشتر اوقات. خیلی هم بی‌پرده و صریح. ولی آن بی‌پرده را بیاوریم بگذارم جلوی چشم عده‌ای؟ قبلا خیال می‌کردم وقت مردم را با این خزعبلات نباید گرفت. به قول آقای صحت اگر دلنوشته است چرا منِ خواننده خواندمش پس! حالا جز آن، یک علامت سوال بزرگتر دارم. بروم تا تهِ جسارت و صداقتم که ببینم چقدر بلدم بر -به قول عده‌ای- ایگوی خودم غلبه کنم؟ درست مفهوم ایگو را نمی‌دانم البته. آن منیات و وجوه منفعت‌/مصلحت طلب و تاریک شخصیتی را می‌گویند؟ حتی به خودم زحمت نداده‌ام سرچش کنم ولی بعدا سعی می‌کنم عمیق‌تر شوم در این لغت. فعلا فقط می‌دانم این ایگو و سوپرایگو و اید را که جناب فروید فرموده‌اند فقط به عنوان ادا در جیبمان داریم. فقط به گوشمان خورده و زحمت تعمق به خودمان نداده‌ایم. حرف زیاد است. ماجرای قرص را گفتم که بر وقت خوابم تاکید کنم. قصد داشتم 12 بخوابم. حالا تا میوه بخورم و مسواک کنم و نخ‌دندان هم بکشم، احتمالا یک و ربع این‌طورها بشود. بعید می‌دانم خوابم ببرد. سشوار عزیزم هم البته امشب سوخت و شاید بد نشد که به بهانۀ همین نوشته سر خیس بر زمین سرد نگذاشتم من. روی تشک دراز می‌کشم. تشکی که بر زمین می‌گذارمش. این هم از همان خودشکنی‌هاست برایم. اعتراف به اینکه من هیچ‌وقت تخت نداشته‌ام. چند سال پیش مستند صفر تا سکو را در سینما می‌دیدم، یک پلانش الهه به گمانم تعریف می‌کرد ما تا قبل اردوی تیم ملی هرگز تخت‌خواب نداشتیم. من به شدت متاثر شدم و تا مدتی به حالشان غصه می‌خوردم. چند وقت بعد یکد‌دفعه به خودم آمدم و دیدم خود من هم که هیچوقت نداشته‌ام. من حتی همین حالا هم ندارم. آن‌جا بود که وسط از خنده ریسه رفتن، دلم کمی برای خودم سوخت که اصلا به ذهنم خطور هم نکرده بود این موضوع پیش از آن. بروم به روتین شبانه‌ام برسم و احتمالا کتابی بخوانم و شاید بابت این چیزی که منتشر کرده‌ام مضطرب بشوم و باز خوابم نبرد! نظرتان را هم می‌توانید بگویید. از خودم بنویسم؟ بی‌پرده یعنی بی‌پرده‌ها. بعدتر می‌گویم که چقدر در صداقت عجیب و غریبم من. یک‌دفعه اگر دیدید پای تابوها را میان کشیدم و چه‌می‌دانم مثلا جزئیات جنسیِ ماجرایی را برایتان ترسیم کردم توی ذوقتان نخورد. هرچند بخواهم بنویسم قضاوت این و آن در من تاثیر ندارد. ولی باز هم نظر است دیگر. خواندنش خالی از لطف نیست. بماند این حالا تا ما برویم دورهایمان را بزنیم و برگردیم. یک کارهایی هم هست که احتمالا نگذارد فعلا به این نوشته فکرکنم. نه امکان که ندارد فکر نکنم. راجع به ادامه دادن یا ندادنش فعلا فکر نمی‌کنم ولی. چند روزی در حد رومینیشن و نشخوار با من بماند شاید. شاید هم اصلا حین نوشته‌های بعدی بی‌پرده و مستقیم به آن اندیشیدم. نمی‌دانم چه کسی این را می‌خواند. ولی برای خوانندۀ احتمالا در وضعیتِ مشابه خودم می‌گویم که به قول استادم، هر کثافتی که هستی بدان که تنها نیستی. به قول دیبی، شب به فنا. و واقعا هم سلامی بر به‌فنا رفتن امشبمان. به فنا رفتنی بااصالت البته. (راستی می‌خواستم اکانت دیگری بسازم و ناشناس‌تر از اینکه هستم بنویسم. دیدم کیفش شاید به همین است که همین نیم‌چه وجهۀ ساخته شده را خرد و خاکشیر کنم. حالا امیدوارم همین‌ها اسباب ایگوپردازیمان نشود! باز گنده‌گوزی! اسباب کبر و غرورمان مثلا. ضمنا باور کنید فحش نوشتن برای خودم هم سخت بود، چون خیلی اهل فحاشی نیستم. ولی دارم تلاش می‌کنم بشکنم قالب‌هایم را. اه قرار نشد خودت را تحویل بگیری انقدر. خفه شو دیگر. تا بعد.)
- مامان یه دونه رو نوشتم بفرستم؟
- آره می‌تونی بفرستی.
- بی‌پرده‌ها.
- یه کم حفظ حریم کنی بهتره.
- حالا یه دونه رو می‌فرستم.

بامداد چهارشنبه 17 بهمن 1403