نانوا هم جوش شیرین می زند...
تمام زمستان را خواهم رفت...

خوب میدانم
کهنه شدهام
نه چون شراب که هر چه بماند
مرغوب تر میشود
بلکه مثل چینیهای مادرم
قلبم ترک برداشته است
اما دیگر
در کوچهها
هیچ کس فریاد نمیزند
چینی بند میزنیم
و من
آخرین تکههای شکستهی این دل خستهام را
بر میدارم
و برای همیشه
از تو دور میشوم...
این جادههای برفی
به کجا میرسند؟
من میروم
در دل بینهایت سپیدی دشت
درختان
پرندگان
و همهی جانداران این راه طولانی
با من حرف میزنند..
قلبم
انگار در این تنهایی طولانی
منجمد شده است
میدانم
دیگر پناهی نیست
و باید همچنان رفت
رفت تا طلوعی دیگر
رفت و باز هم رفت
من تا آخر این عمر کوتاه رو به پایان
برای به تو رسیدن
تمام زمستان را
خواهم رفت...
۲۵ بهمن ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیعنوان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فانوسِ اقیانوسِ من؛ غم
مطلبی دیگر از این انتشارات
به ظرافت یک مجرم!