نوشتههای یک تناقض
خشم بر خاسته از غم...

از زمستانها بیزارم. زمستان برایم نوای جدایی و نیستی مینوازد. انگار که آسمان چونان اسبی سرکش و وحشی شیهه میکشد و میتازد. گویی خورشیدِ این فصل، روزها دوباره و سه باره غروب میکند...
و هر غروب، غم انگیزتر از دیگریست.
حالتی غمزده و ابهاماتی نژند را حمل میکند که بیرحمانه بر پهنهی آسمان نقش میبندند و فضا را غبار آلود میکنند!
پاییز هم غمگین است، درست! اما غمش چون مادری دلسوز و عاشقی دلخستهست که دامان هیچ کس جز خودش را به آتش نمیکشد؛
و فرق است میان سوختن شمع و شعلهور شدن جنگلی سرد و خشک...
که شعلهی شمع، دست به خودسوزی میزند تا روشنایی و گرمای محافل شود، اما آتشِ سرکشی که از دل جنگل زبانه میکشد؛ به قصد نابودی هر چه هست برخاسته...
و من چقدر از این خشمِ پنهانِ غمِ نم زده در سپیدی پیراهن برفی زمستان،
بیزارم...
پینوشت:
دلنوشت، از روزهای سخت و سرد زمستانی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شمع خاموش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاتلی که در آیینه می بینم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
به ظرافت یک مجرم!