خیانت به خویش


من دیوانه نیستم. او آنجاست.
من دیوانه نیستم. او آنجاست.

این متن به زبان هردوی ما نوشته شده‌ست، مگر نه آقای کامو؟ (هرچند زبان مادری شما انگلیسی نیست)زبان نباید مرزی بین عواطف باشد، یقینا هم عقیده‌ایم. بر خلاف غذایی که توسط دو آشپز پخته می‌شود، متنی که توسط دو نویسنده نگارش می‌شود نباید آنقدر ها هم بد باشد. البته، امیدوارم نبوده باشد. به هر حال هر کدام از ما در زبان خودمان تبحر داریم_فرانسه و انگلیسی زبان‌های خوبی‌ هستند_اما من پیچیدگی ادبیات پارسی را به هیچ زبان زنده_و مرده‌ای_ در دنیا، نمی‌فروشم.

“In thy name"

Man is the only creature who refuses to be what he is. By this, I mean ‘human."

But then, there is still a man in the word "human". And in "women" too, another hidden" men. I don’t mean anything particular—it’s just… interesting.

Humans always try to be anything but human. They often despise behaving like themselves. They’re simply not fond of this way of life. So, they turn into animals, and in doing so, they build a wild world—a world meant to destroy whatever traces of humanity still remain. In this world they rule, the last true humans are forced to pretend, to deny what they really are. And, somehow… it feels understandable.

Autumn is a second spring when every leaf is a flower. To me, they are the muted voices of flowers once plucked in spring—still blooming, yet carrying the death of unopened buds, the dreams of closed eyes and ears. The leaves commit suicide, protesting the cruel murder of the flower. I believe Autumn is secretly in love with poor Spring; and together, the three of them—Autumn, Spring, and Love—are victims of the actions of those human-shifted beings… of selfishness itself.

“Fiction is the lie through which we tell the truth. And I love that. It’s like you’re speaking the truth and saying nothing at the same time—anything but a story. You can hide countless truths within it. And then, you let the reader decide which truth he or she wishes to believe, to embrace. I love giving readers that right to choose. It reveals their true personality, you know.”

“In general, the purpose of a writer is to keep civilization from destroying itself. It doesn’t matter whether through fiction or any other form of writing.”

“They say: ‘In order to understand the world, one has to turn away from it on occasion.’ My mom always said something similar about God: ‘Do not search for Him, do not question Him, if you don’t want to lose your beliefs.’ She wanted me to accept everything they told me. But—Mommy!—I’m not afraid of losing my beliefs.”

“Always go too far, because that’s where you’ll find the truth. Far away from yourself—you can only see the truth when you’re no longer trapped in your body. Try to fly out of it… or wait for a friend to die… or for someone to kill you with a single word. You’ll automatically drift away from this body. And from that distance, you’ll finally discover the bitter truth within yourself.

The other advantage of being far away in that moment is that you can cry out freely. Because these kinds of truths always hurt…”

“I used to advertise my loyalty, and I don't believe there is a single person I loved that I didn't eventually betray.” This is one of those truths I discovered. At first I denied it; then I shouted in anger. I felt upset for a moment as I dug deeper into my memories. After that I wanted to cry, but I couldn't anymore. So I stayed quiet—not because I couldn't accept the truth; I could. I accepted it: I'm a traitor. And I didn't want to be a liar either.

“At the heart of all beauty lies something inhuman.” Some goods must always be sacrificed for other goods to survive. We only see the beauty because we refuse to shatter our fantasies.

“O Light! This is the cry of all the characters of ancient drama brought face to face with their fate. This last resort was ours too, and I knew it now. In the middle of winter, I at last discovered that there was in me an invincible summer.”

I will feel it. I will find it someday… It is important that I will, no matter when or how. I don’t care if I find this summer in the very last moments of my life.

“I do not believe in God, and I am not an atheist.” My God is different from theirs. Different from what they told me about. And they have no right to call me an atheist. I’m not a completely good person, but I’m not that bad, am I?

“When I look at my life and its secret colours, I feel like bursting into tears.” Oh, my dear tears… You are a gift from my God. When He is busy and cannot deal with my loneliness, you are the only light in my dark nights.

So, O Light! Put your shadow upon my face, because it seems my God is busy with someone else’s loneliness.

(این نوشته را ابتدا به زبان انگلیسی نگاشته و حالا به زبان پارسی بر می‌گردانم، در صورت هرگونه تداخل در ترجمه و شیوایی نوشتار، عذر من را به بزرگواری خود بپذیرید.)

《به نام تو》

«مرد، تنها موجودی‌ست که خویش را انکار می‌کند.» منظورم همهٔ مردم است؛ فارغ از جنسیت...

اما هنوز یک «مرد» در واژهٔ مردم حضور دارد. و همین‌طور در واژهٔ «زن».

یک مردِ پنهانِ دیگر...

از بیان این مورد هدف خاصی ندارم، تنها برایم جالب است.

انسان‌ها همیشه در تلاش‌اند تا هر چیزی جز انسان باشند. آن‌ها از اینکه همچون خودشان رفتار کنند بیزارند. دلبستگی و علاقه‌ای به این سبکِ زندگی در آنان دیده نمی‌شود. پس حتی ترجیح می‌دهند به حیوان بدل شوند تا در طی این دگرگونی، جهانی درنده‌خو و وحشی بسازند و هرچه از انسان و انسانیت باقی مانده را با خاک یکسان کنند.

در این جهان که آنان بر آن حکومت می‌کنند، انسان‌های حقیقی محکوم‌اند به تظاهر و انکارِ موجودیتِ خویش.

و این به نحوی… قابل درک است.


«پاییز، بهارِ دوم است که در آن هر برگ یک گل است.»

برای من، برگ‌ها صدای خاموشِ گل‌هایی هستند که در بهار، در اوج شکوه، چیده شدند.

آن‌ها حاملِ مرگِ غنچه‌های نگشوده و رؤیاهای چشم‌ها و گوش‌های بسته‌اند. برگ‌ها در اعتراض به مرگِ بی‌رحمانهٔ گل، خود را به دارِ بادِ غم‌انگیزِ پاییز می‌آویزند.

من در میان خیالاتم یقین دارم پاییز عاشقِ بهارِ بی‌نواست؛ و این سه—پاییز، بهار و عشقشان—قربانیِ امیالِ همان انسان‌گریزان می‌شوند. قربانیِ خودخواهی.


«داستان، دروغی‌ست که از خلالِ آن، حقیقت را می‌گوییم.»

و من دیوانه‌وار دلباختهٔ این بخش از ادبیاتم. مثل آن است که حقیقت را بگویی و در همان حال، هیچ نگویی—هیچ چیز جز یک داستان.

در دلِ هر داستان می‌توان بی‌شمار حقیقت پنهان کرد؛ حقایقی که تلخی‌شان گوشتِ زبان را می‌جود. به همین دلیل فهمشان را به چشم‌ها می‌سپاریم، چشم‌هایی که آن‌قدر باریده‌اند و به گل نشسته‌اند و شاهدِ ریزشِ امید و آرزوهایشان بوده‌اند که از پسِ تحملِ این‌ها هم برمی‌آیند.

و آنگاه، خواننده را آزاد می‌گذاری تا خود حقیقتِ دلخواهش را برگزیند. کدام را پس بزند و کدام را در آغوش بگیرد. با حقیقتی بخندد، یا در آغوشِ واقعیتی اشک بریزد.

و من عاشقِ اهدای چنین حق انتخابی به خوانندگانم. می‌دانی… این انتخاب، پرونده‌ای دشوار را به‌سادگی حل می‌کند و شخصیتِ حقیقی آنان را آشکار می‌سازد_ از پاسخ به پرونده‌ ‌های جنایاتی که حلشان از مکافات بیشتر جلوگیری می‌کند لذت می‌برم_

«به‌طور کلی، هدف نویسنده این است که نگذارد تمدن، خودش را نابود کند.»

فرقی نمی‌کند با داستان، یا با هر شکلِ دیگری از نوشتار.


می‌گویند: «برای درک جهان، گاه باید از آن روی برگرداند.»

مادرم همیشه چیزی مشابه دربارهٔ خدا می‌گفت: «دنبالش نگرد، درباره‌اش سؤال نکن، اگر نمی‌خواهی ایمانت را از دست بدهی.»

او می‌خواست هرچه را که می‌گفتند بی‌چون‌وچرا بپذیرم.

اما—مامان!—من از، از دست دادن باورهایم نمی‌ترسم. و حتی از بابتش متأسف هم نیستم


«همیشه بیش از حد پیش برو، زیرا آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»

دور از خویشتن. تو حقیقت را تنها زمانی می‌بینی که دیگر در زندانِ تنت اسیر نباشی.

تلاش کن که بمیری.

یا صبر کن تا دوستی بمیرد… یا به انتظار بنشین تا همان دوست، تو را با یک واژه بکشد. آن‌گاه در لحظه‌ای از این پیکر دل می‌کنی. و از آن فاصله، تلخ‌ترین حقیقت را در درونِ خودت می‌یابی.

فایدهٔ دیگرِ دور بودن در آن لحظه این است که می‌توانی بی‌پروا فریاد بزنی. چرا که این‌گونه حقیقت‌ها همیشه

درد دارند…

«من روزگاری وفاداری‌ام را جار می‌زدم، و باور ندارم حتی به یک نفر که دوستش داشته‌ام، در نهایت خیانت نکرده باشم.»

این یکی از حقیقت‌هایی بود که کشف کردم. نخست انکارش کردم؛ سپس با خشم فریاد زدم. لحظه‌ای آزرده شدم؛ آنگاه که عمیق‌تر در خاطراتم فرو رفتم.

بعد خواستم گریه کنم، اما دیگر نتوانستم. پس خاموش ماندم—نه از آن رو که نتوانستم حقیقت را بپذیرم؛ توانستم. پذیرفتم: من خائنم. و نخواستم علاوه بر آن، دروغ‌گو هم باشم.

«در دلِ هر زیبایی چیزی غیرانسانی نهفته است.»

برخی خوبی‌ها همیشه باید قربانی شوند تا خوبی‌های دیگر زنده بمانند. ما تنها زیبایی را می‌بینیم، چون از شکستن و مرگ رؤیاهایمان می‌ترسیم.


«ای روشنایی! این فریاد همهٔ شخصیت‌های نمایشِ باستانی‌ست که با سرنوشتِ خویش روبه‌رو شده‌اند. این آخرین پناهِ ما هم بود، و اکنون آن را دریافتم. در میانهٔ زمستان، سرانجام کشف کردم که در درونِ من، تابستانی شکست‌ناپذیر هست.»

احساسش خواهم کرد. روزی آن را خواهم یافت… مهم این است که بیابم، هر زمان و هر طور که باشد. برایم مهم نیست اگر این تابستان را در واپسین لحظاتِ زندگی‌ام بیابم.


«من به خدا ایمان ندارم، و در عین حال بی‌خدا هم نیستم.»

خدای من با خدای آنان فرق دارد. متفاوت است با آنچه به من گفته‌اند. و آنان حقی ندارند مرا بی‌خدا بخوانند. من انسانی کاملاً نیک نیستم، اما آن‌قدر هم بد نیستم… هستم؟

«وقتی به زندگی‌ام و رنگ‌های پنهانش می‌نگرم، احساس می‌کنم می‌خواهم بزنم زیر گریه.»

ای اشک‌های عزیزم… شما هدیه‌ای از سوی خدای من‌اید. آن زمان که او مشغول است و نمی‌تواند به تنهایی‌ام رسیدگی کند، شما تنها روشناییِ شب‌های تارِ من‌اید.

پس، ای روشنایی!

سایه‌ات را بر چهره‌ام بیفکن.

چرا که گویی خدای من سرگرمِ

تنهاییِ دیگری‌ست…

پی نوشت یک: . "نوشتن، تنها شکلی از خیانت بود که پس از آن، دیگر از خودم بیزار نبودم."

پی نوشت دو:"و اینک، من — خائنِ خویش — همچنان در جستجوی آن تابستان شکست‌ناپذیرَم."