درون یک دلقک (۲/پایان)

...
...

دوباره که شما را میبینم...

از آن آپارتمان رو به اسکله،

برای ملاقاتم به زندان پا پیش گذاشتید...

چشمهایتان متعجب‌اند قربان...

نکند منتظر بودید، الان با یک صورت ترکیده

یا دست و پای زخم خورده از 

رد شکنجه رو به رو باشید؟!

نه!

بیخیال... یعنی فکر کردید بعد از اینهمه سال 

یکی دو نفری رفیق جینگ

توی این خراب شده ندارم؟!

بله حق دارید اینطور فکر کنید...

آب توی پارچ اینجا امن است؛

خیالتان تخت تخت!

یک لیوان بنوشید!

لب هایتان از بُهت خشک شده...

بگذارید کمی قضیه را شفاف کنم...

چشمهایتان را کمی آنطرفی 

هل بدهید؛

به طرف آن مرد عینکی که دارد با

آن زن صحبت میکند...

آفرین بله همان مرد؛

پول داده بود تا زنش را بکشم

تا بتواند به معشوقه‌اش برسد...

چقدر داده بود؟!

یادم نیست ولی 

دخترش را به جای پول کشتم!

اعضای بدنش که خیلی به کار آمدند!

چندین برابر بیشتر از

چندرغازی که قرار بود این دلقک به من بدهد...

نه... نه بدنش را نخوردم

قسم می‌خورم!

آخر وسایل پخت و پزم را

خانه جا گذاشته بودم و خب نمیشد

که جلوی این مردک که شاهد

کوبیده شدن سر زنش به دیوار بوده و

اعضای بدن دخترکش را

به چشمش دیده و حتی مجبورش کردم

لمس کند، بنشینم و استیک درست کنم!

کاری بسیار خارج از اخلاق است عزیز من!

اینجا دیگر سمتم نمی‌آید 

و تازشم خبرچینم شده...

مثل یک کلاغ سیاه کثیف، برایم اخبار می‌آورد

و در ازایش پنیر میگیرد!

حالا سمت راست را نگاه کنید...

مثل یک جغد کامل سرتان را 

بچرخانید و آن دو قلچماق را ببینید...

به آنها مواد ناب می‌رساندم 

تا سوت پرواز بزنند و توی آسمان 

چرخی بزنند!

البته بعداً ها که چند تا ام الفساد را اجیر کردم 

آنها مواد میدادند و اینها بزن و برقص...

هنوز هم قضیه همین است

و کسی حتی پایش را نزدیکم

چپ نمی‌گذارد...

یکی از این لاشخور ها نیروی ارتش بود!

ولی معتاد شد و اخراج شد...

همیشه که قرار نیست 

وظیفه‌ام را با ریختن خون یک مشت

انسان گناهکار بپردازم...

نه! من اینقدرها هم آدم بدی نیستم!

فقط گاهی یادم میرود چقدر از انسان ها

متنفرم و دوست دارم اعضای

لختشان را خونی در بغل بگیرم...

به به بو بکشید...

بوی آزادی را می‌شنوید؟!

البته که آزادی یعنی بترسید

چون شاید بعدش 

بیایم دنبال شما تا با هم 

برای شام به یک رستوران مجلل برویم...

سرتان را بالا بگیرید قربان!

فکر نمی‌کردم اینقدر نازک نارنجی باشید

که حالتان بد شود...

تازه کجا را دیده‌اید؟!

دیشب یک درازپایی قصد کرده بود

وقتی خوابیده بودم و قلچماق ها

داشتند توی دستشویی

زیر نور زیبای ماه شب آخر 

که معمولا گرد وقرص است

مواد می‌زدند،

مرا بکشد! آن هم با یک چاقوی میوه خوری!

عجب غلط ها!

یک لگد زیر جفت پایش حواله دادم و

مثل سگ دم بریده پرتش کردم بیرون...

ولی آخر کارش را

وقتی توی تخت خوابش با 

پارچه آغشته به بنزین

او را خفه کردم 

در حالی که داشت 

مثل یک خوک کثیف ناله میکرد

و التماس میکرد که نمی‌تواند نفس بکشد

و تصور کنید زیر آب دهانتان را باز کنید 

نمیتوانید نفس بکشید 

و دارید میمیرید اما اینبار سریع تر است؛

و جسدش را

در یکی از توالت ها رها کردیم...

دارید میپرسید مگر بالا و کنارش

یکسری آدم های به خواب الکی

رفته نبود که...

از ترس عرق کردید...

سرتان را بالا بیاورید و بپرسید!

میخواهم توی چشمهایتان نگاه کنم...

شما فقط داستانش را شنیدید و ترسیدید!

آنها که صدای ناله و التماس این خوک را

شنیده بودند و خب، خودتان دو دوتایی کنید 

میفهمید که چرا هیچکس

برای کمک پا پیش نگذاشت!

هممم... شما در نقش یک وکیل

که فکر میکند وجدانش بی تقصیر 

و آرام است و شب را 

با فشار قرص خواب آور می‌خوابد 

جلوی من نشسته‌اید؛

یا در نقش یک قاضی 

که فکر میکند دارد عدالت را

توی جامعه جاری می‌کند؟!

اوه فهمیدم...

برای شام آخرم؟!

هممم احتمالا یک تکه از کبدتان

تازه و داغ توی روغن غلطیده 

و کنارش یک مشت سیب زمینی سرخ کرده

با اسانس خون خوک...

شوخی میکنم قربان...

نترسید!

فقط یک تکه نان تست با فنجانی قهوه سیاه...

میخواهم سبک و بی‌گناه، مثل آن دخترک

از دنیا بروم...

البته که دینم را به جامعه پرداخته‌ام!

هزاران هزار نفر حتی بدتر از من

دارند توی کیف شما 

هر روز اینور و آنور میروند

و حتی نمی‌فهمید!

من هم برمی‌گردم...

اوه..‌. قرار است با صندلی الکتریکی 

اعدام شوم؟!

همه هم قرار است تماشا کنند؟!

ای بابا، آرزو میکردم کاش خودمم 

می‌توانستم شاهد مردنم باشم!

ببین چقدر باشکوه است

که خانواده یک مشت مرده

قرار است بیایند و ببینند که قاتل،

البته اسمی‌ست که جامعه به من

اعطا کرده و الا اسم پاپ را انتخاب میکردم،

قرار است اعدام شود!

با شکوه!

حتی به من غذا هم نمیدهید؟!

الان میخواهید اعدامم کنید؟!

چقدر شما سنگدلید!

حرف آخرم؟!

من از کارم لذت می‌بردم 

زمانی که نفس های یک نفر را

مثل یک بسته آدامس توی دهنم میریختم

و در نهایت تف میکردم روی زمین

تا بقیه آنرا جمع کنند!

حالا هم از این مرگ با شکوه لذت ببرید!

بخندید مثل یک فیلم سینمایی!

آرزو میکردم آنور این

شیشه کدر باشم تا مرگم را ببینم!

مثل یک بچه، بی گناه...

من یک شاه ماهی ام...